مدّتیست که دستم به قلم نمیرود! ممکن است از نظر شما اتّفاق مهمّی نباشد، امّا ...
برای من، «نوشتن» یعنی «فریاد بودن»، اوّل خطاب به خودم و بعد به بقیه، درست مانند فریاد شاریر در فیلم پاپیون، هنگامی که پس از دهها سال استقامت و تلاشهای نافرجام متعدّد، این بار موفق شده بود در شناور بسیار کوچک خودساختهای سوار و به امید آزادی از زندان بهناحق، خودش را به امواج دریا بسپارد. او در همان حالی که تنها و بر روی آب بود و معلوم نبود که امواج دریا او را به کجا میبرند و آیا زنده میماند یا نه، فریاد زد: «من هنوز زندهام!».
یکی از پرتکرارترین پاسخها نسبت به یادداشتهایم این بوده است که «خوب بود ولی ایکاش گوشی باشد!» و منظور این است که «گوشی نیست»، «بیفایده است»، «تو هم بیخود به خودت زحمت میدهی که بیندیشی و بنویسی»، «به ما هم بیخود زحمت میدهی که بخوانیم»، «تو هم بهتر است که رها کنی»، «تو هم بهتر است اگر مینویسی، فقط این پیام را شرح دهی و منتشر کنی که "خودتان را به جریان امور بسپارید، امیدی نیست"».
در جوامعی مثل ما که به قول دکتر پاپلی یزدی «اگر بخواهی برای آبادانی جامعه گام برداری، خانهات ویران میشود و اگر بخواهی خانهات را حفظ کنی، باید در راستای ویرانی جامعه گام برداری»، خیلی وقتها پس از تلاشها، ایثارها و صبوریهای فراوان و پس از اینکه بهخاطر گامبرداشتن در راستای منافع جامعه، تزئینات، نما و امکانات خانهات را از دست دادی، نهایتاً به نقطهای میرسی که مجبور میشوی بههرقیمتی فقط سقف خانهات را حفظ کنی که بر روی سرت خراب نشود! و چه موقعیت و تصمیم تلخی است!
در جوامعی مثل ما، به نفعت است که «نباشی»؛ یعنی در معاملهای سرنوشتسوز، «امید به اصلاح جامعه، تکاپو برای اثرگذاربودن در اجتماع، خلّاقیت، ایدهپردازی، معنا و معنویت، نشاط درونی و دغدغههای مدنی»ات را بدهی و در ازای آن، «لقمهای نان، احساس امنیت نسبت به استمرار این لقمه، امید به افزایش آن و رؤیای خوش روزهای بازنشستگی که این لقمه را بدون کار و زحمت به تو بدهند» بهدست بیاوری، همچنین «آرامش ناشی از تسلیمشدن، دلخوشی به ثوابجمعکردن و امکان شادشدن از تفریحها و لذّتهایی که برای این نوع زندگی فراهم آوردهاند».
در جامعۀ ما، سختی اصلیِ مسیر «بودن» در مواقعی است که میبینی فرق تو با کسانی که به این معامله تن دادهاند، فقط در این است که تو خودت را از مزایای انتخاب آنها محروم کردهای و رنجهای خاصّ این راه را هم تحمّل میکنی، بدون اینکه اثر و فایدهای داشته باشی.
قرار گرفتن در موقعیتِ «هزینهدادنِ بیثمر» انسان را دچار تردیدهای بنیادین میکند؛ آیا واقعاً راه درست همین است؟! آیا اصولاً درست و نادرستی هست؟! آیا این آرمانها، امیدها و تکاپوها ساختۀ ذهن بیمار من نیست که نمیخواهد واقعیت را بپذیرد؟! آیا اصلاً حقیقی وجود دارد؟! و ...
در چنین موقعیتهایی، علاوه بر این، خندۀ شیطانی تمام کسانی را احساس میکنی که سالها کوشیدهاند تو را متقاعد کنند که اشتباه میکنی و راه خودشان (همرنگ جماعتشدن) درست است، همانهایی که میدیدی استقامت تو و تسلیمنشدنت ایمان آنها نسبت به درستی راه و انتخابشان را به چالش میکشیده، بر وجدان خفتهشان تلقینِ «اگر بخواهیم، بدانیم و تلاش کنیم، میشود» میخوانده و آرامششان را اندکی متزلزل میکرده است.
امّا من و به ویژه در چنین موقعیتهای سختی، مینویسم تا «سنگ» نشوم؛ تا حتّی اگر هیچ کار و اثری از دستم بر نیامد، «دانه» باشم، دانه بمانم و دانه بمیرم؛ یا بالاخره در این دنیا شرایط جوانهزدن و تأثیرگذارشدن فراهم میشود یا پس از مرگ و در پیشگاه پروردگارم میگویم: «درست است که با وجود درکار بودن ابر و باد و مه و خورشید و فلکِ تو، نتوانستم دانۀ وجودم را رشد دهم و بارور نکنم، درست است که نتوانستم مؤثّر باشم و دنیا را اندکی هم که شده بهتر کنم و از این بابت شرمندهام، امّا آن قدر هست که نگذاشتم سنگ بشوم» و بعد درخواست میکنم: «حال که میدانی با سختی فراوان توانستم دانۀ وجودم را حفظ کنم و به اینجا برسانم، تو به لطف و بزرگیات، شرایط جوانهزدنم را فراهم و سربلند و رستگارم کن»؛ بعید میدانم، امیدی، استعدادی و طلبی به پیشگاهش برسد و ناامید و ناکام بماند.
بله، مدّتیست که دستم به قلم نمیرود، در یکی از آن موقعیتهای بغرنج قرار گرفتهام، فکر و ذهنم بهشدّت درگیر است، موضوعهای زیاد و مهمّی برای نوشتن به ذهنم میرسد امّا خیلی زود با یک موضوع مهمّ دیگر جایگزین میشود، احساس میکنم بدون اینکه فایدهای داشته باشم، فقط عمر و توانم دارد فرسایش مییابد، برای اینکه «سنگ» نشوم باید در مورد این موقعیت بنویسم، باید بنویسم ...
ادامه دارد ...
سایر یادداشتهایم را میتوانید از طریق لینکهای زیر ببینید: