ساعت عقربه هاشو روی 6 و 45 دقیقه تنظیم کرده بود، آلارم گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد و با خستگی زیادی که توی جونم مونده بود دست بردم بالای سرم فضای خالی مونده بین تشک و دیوار گوشی را پیدا کردم آلارم را خاموش کردم بعد از چند ثانیه مبهوت نگاه کردن، به سختی سر از بالش جدا کردم.
پتوی آبی را زدم کنار مهگل را بیدار کردم و کشون کشون خودمو رسوندم لب تشک، پاهامو زمین گذاشتم و باز منگ تر از قبل به اطراف نگاه کردم. مهگل قرص اول صبح را خورد و از اتاق رفت بیرون تا اماده بشه و من همچنان نگاه میکردم، جلوی پام تلی از لباس، یکم جلوتر کمد رخت خواب که درش باز مونده، سمت راست زیر پنجره چمدون ها و کشو و بیرون از اتاق که به مقدار دیده میشه، انبوهی از وسایل که هنوز جایی براش نیست، به سختی از جا بلند میشم تا آماده بشم، بعد از چند قدم توی سالن امیر خوابیده که بای کلاس اومده تهران و من یادم نبود. آرومتر بقیه کارهارو انجام میدم (تازه اساس کشی کردیم، روزهای اول توی خونه که کمد کوچیکی داره وسایل جا نمیگیره و باید یه مقدار کمد و وسایل اینطوری بخریم) بعد از لباس پوشیدن یه مقدار دیگه نگاه میکنم یه چیزی کمه، بعد از شاید 1 دقیقه نگاه کردن ساعت را میبینم و حلقه اونارو دست میکنم و میرم که برم، دستگیره در را فشار میدم یادم میفته مسواک نزدم برمیگردم و با مسواک میرم سمت سرویس همینطور که فرچه روی دندون ها بالا و پایین میشه تا کارش را خوب انجام داده باشه با خودم توی اینه چشم تو چشم میشم...
یه صدایی بهم میگه چقدر چرا انقدر شکسته شدی؟ انگار که خودمو توی 35 یا حتی 37 سالگی ببینم، بهت بیشتر میشه و منگ تر از قبل میام بیرون دهنم هنوز طعم خمیردندون میده یادم میفته باید بشورم برمیکردم دهنم میشورم و میرم پایین پله ها را سریع میرم ماشینو میارم جلو در مهگل میاد و تمام طول مسیر به چهره خودم توی 35 سالگی یا حتی 40 سالگی فکر میکنم...
احتمالا توی 40 سالگی وقتی از خواب با خستگی و بهت بیدار میشم و به سختی به اینه میرسم، دیگه این حس را تجربه نکنم.