دلم میخواد برم توی جنگل زندگی کنم، برم بمونم. صدای پرنده ها بیاد و شجریان بزارم و بخوابم اسمون که از بین شاخ و برگ ها یکم پیداس نگاه کنم. توی جنگل بمونم و کم کم چوب بیارم برای شب، تا شب که شد اتش روشن کنم و بشینم باز با صدای شجریان و جیرجیرک و اتش خیره به اتش باشم. نفهمم کی هوا روشن میشه و همون کنار خوابم ببره. صبح بلند بشم چایی اتشی درست کنم و برم توی چادر مهگل که هنوز خوابه را نگاه کنم پیشونیشو ببوسم و اروم از چادر بیام بیرون.
از یه طرف هم دلم میخواد برم جنوب، برم جنوب و نگاه به دریا کنم... بمونم لب اب و شب و روز بگذره و فقط برای شام و ناهار بریم از اون فلافلی لب ساحل فلافل بگیریم و برگردیم همون لب لخوریم. انقدر بشینیم تا یه کشتی یا لنج بیاد دوتا بوق بزنه برامون، شایدم سوارمون کرد برد؛ انقدر برد که دیگه ساحل را ندیدیم. بهش بگم عامو میشه همینجا بمونیم چند ساعتی؟ بگه ها عامو چرا نشه و بیاد کنار ما بشینه و برامون بگه از جنوب... از ماهی... از میگو... از تجربه های زیادی که داره و از افتابی که انقدر مستقیم و داغ خورده توی چشاش که باعث گره ابروهاش شده... از خاکی بگه که خیلی زمین گیر میکنه و ادمو از جایی بگه حال ادم بهتره بین صحبتاش صدای موج بیاد و مرغ دریایی و نسیمی که روی دریا میخوره و میاد روی لنج و ما گوش بدیم و لبخند بزنیم، گوش بدیم نگاه کنیم به هم با چشم قربون صدقه هم بریم که ما هم سختی داشتیم ولی قوی کنار هم نشستیم وسط دریا...
به قول علیرضا اذر زندگی یک چمدان است که می آوریش ... بار و بندیل سبک میکنی و میبریش
چه بهتر که توی این سختی زندگی سفر کنیم، چمدون را پر کنیم از تجربه های ناب تا بیشتر ببینیم و یادبگیریم.