در فیلم «نابغه» اثر مایکل گرندیج که زندگینامه توماس ولف نویسنده معاصر آمریکایی است، ولف به دلیل سِل مغزی به کما میرود و تنها باری که به هوش میآید در طلب قلم و کاغذی است تا واپسین نوشتههای خود را در نامهای به مسکول پرکینز ویراستار معروف نویسندگانی مانند همینگوی، فیتز جرالد و... بنویسد. در اینکه نویسندگان همواره راویان زندگی بوده و هستند، شکی نیست و مردمان نیز عادت کردهاند تا وجوهی از زندگی را از دریچه نگاه نویسنده بیابند و ببینند. اما چگونه است که هیچ پسزمینه ذهنی از دنیای پس از هشیاری، از دنیای مرگ وجود ندارد؟ لابد چون هیچ نویسندهای تا به حال آن را تقریر نکرده و به این وظیفه همیشگی خود جامع عمل نپوشانده است. چه میشد اگر تنها یک نویسنده میتوانست از آن دنیا بازگردد، همانند ولف طلب کاغذ و قلم کند و فرصت نوشتن بیابد، آن وقت مطمئنا ما امروز نسبت به جهان مرگ هوشیارتر بودیم.
25 اسفند ماه سال روز تولد هوشنگ گلشیری است؛ نویسندهای که شاید شایستهترین فرد از میان جماعت نویسندگان وطنی برای به تحریر درآوردن چنان فضایی بود. تولد و مرگ را از هم جدایی نیست، پس نمیتوان بر این نگارنده خُرده گرفت که چرا در تولد آقای نویسنده از مرگ مینویسد. گلشیری همیشه از چیزهایی نوشت که مخاطب از رویارویی با آن در هراس بود؛ مگر هم او نبود که پس از نورتاباندن بر تیرگیهای آدمی گفت «حالا دیگر خود دانید، این شما و این اجنهتان». پس اگر در آن خرداد تفتیده 79 میتوانست از روی تخت بیمارستان بلند شود چهها که نمیکرد. محمود دولتآبادی که در کتاب «میم و آنِ دیگران» به نوشتن خاطرات خود از نویسندگان پرداخته است در تکه مربوط به گلشیری، روزهای بیمارستان را نقل میکند و از رفت و برگشتهای گلشیری میگوید که «به واسطه از زبان پزشکان شنیدم یک بیمار در چنان وضعیتی که گلشیری قرار داشت، به هوش آمدنش عجیب است! چنان که طعنه به علم طب میزند و این طنز را پدید میآورد که مغز شایعهای بیش نیست...که برای مغز یک مورد آبسه هم غیرقابلتحمل است و اضافی است؛ چه رسد به چهارده فقره آن». جالب است که علت مرگ ولف نیز همانند گلشیری تومورهای متعدد مغزی بوده است. پس در این میان حکایت برگشتن ولف و نوشتن آن نامه چیست؟ چرا گلشیری با وجود آبسههای متعدد مغزی لحظاتی به هوش میآمده، میدیده و حتی سخن میگفته؟ علم پزشکی لابد جوابهای خود را دارد اما نویسنده تنها و تنها به نوشتن است که فکر میکند؛ حتی اگر روی تخت بیمارستان باشد و در جدالی نابرابر با مرگ.
«از جاهای عجیب و غریبی برگشتم»؛ این دیالوگی است که دولتآبادی از قول گلشیری و پس از به هوش آمدنش نقل میکند که «جمله کامل بود. پس گفتم: و برگشتی! به شدت ذوقزده بودم. در جوابم گفت: آره! هجای (آ) و سکون (ه) چنان پر بود از دَمِ ریهها که حرف (ر) در آن میان فرسوده شد. گفتم: عبور از آن دهلیزهای تودرتو که حدس میزنم تو تجربه کردهای اَنگِ کار و سبک خودت است. حالا باید میگفتم بنویسشان، باید بنویسیشان، بیرون که آمدی از بیمارستان باید بنویسیشان و در بیشمار تکرار این معنا در ذهنم، عاقبت توانستم به وجه اثباتی بگویم: مینویسیشان و دیگر مجال ندادم و گفتم: حتما؛ حتما مینویسیشان». و آه اگر گلشیری بازمیگشت و مینوشت از آن فضایی که تجربه کرده بود، چه گوهر گرانبهایی میشد آن روایت داستانی دهلیزهای تودرتو از زبان و قلمش. اما برنگشت تا بنویسد و دیگران را با تجربه پرسه زدن در آن عوالم آشنا کند. دست راستش دیگر به نوشتن نرسید، دستی که دولتآبادی پیشنهاد ساختن ماسکی از آن را داده بود «نه، من موافق نبودم از چهره او، چهرهای که (دیگر) هیچ شباهتی با هوشنگ گلشیری نداشت، ماسک تهیه شود...و نه فیلم هم از روزهای پایانی...پیشنهاد کردم دست. دستش، آری؛ از دست راست. دستی که با آن بالغ بر چهل سال نوشته بود». دستی که پس از مرگش بر روی جلد ویژهنامه کارنامه طراحی شد. دستِ نویسندهای که تمام سالهای آخر عمر را در طلب تاسیس دوباره کانون نویسندگان گذراند، گلشیری که به قول قاسم روبین «حُرمت آدمی میداشت و کانون کلام و قلم را جمع میخواست».