وحید
وحید
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

فراموش شدگان زمین

کسی نمی‌دانست نامش چیست. خانه‌اش کجاست، اصلاً خانه دارد یا نه؟ خانواده چطور؟ کسی نمی‌دانست.

دختر جوانی بود. چادر گشاد و عربی که به سر داشت اجازه خودنمایی را از اندام نحیف و لاغرش می‌گرفت. سبزه بود و هیچ وقت آرایش نمی‌کرد اما صورتش زیبایی خاصی داشت که پنهان شدنی نبود. خصوصا وقتی لبخند میزد و دندان‌های درشت و سفیداش پیدا می‌شد، زیبایی‌اش دو چندان میشد.

درِ مغازه‌ها می‌رفت و اسپند دود می‌کرد، شغلش بود. دستمزدش بستگی داشت به کرم صاحب مغازه و پول خردی که ته جیبش داشت، صد تومان، دویست تومان، پانصد تومان، گاهی هم که بخت یارش بود هزار تومانی و دوهزارتومانی در کاسه‌اش می‌ریختند. پول را که می‌گرفت میرفت و تا چند روز پیدایش نمی‌شد. هیچ‌کس نمی‌پرسد به کجا میرود، حتی به آن فکر نمی‌کرد.

کسی حالش را نمی‌پرسید، کسی به او لبخند نمیزد، مگر هرزه‌هایی که فکر می‌کردند با پنجاه شصت تومان می‌توانند یک شب با او بخوابند. برخورد با این آلت‌های سخنگو عذابی بود که هر روز و هر روز تکرار میشد. مجبور بود خنده مصنوعی تحویلشان دهد و دست به سرشان کند. تن فروشی برای او چیز غریبی نبود. خیلی‌ها را دور و برش سراغ داشت که تن فروشی می‌کردند اما او که امید داشت یک روز با یک آدم حسابی‌تر از خودش ازدواج کند حواسش بود دامنش لکه‌دار نشود.

وقتی از مغازه‌ای بیرون میرفت بلافاصله فراموش می‌شد. کسی به او فکر نمی‌کرد مگر همان هرزه‌هایی که در دل بخاطر از دست دادن او حسرت می‌خوردند اما لب‌هایشان خندان بود و می‌گفتند: «مالی هم نبود.»

او از فراموش شدگان زمین بود.



پی‌نوشت: براساس یک داستان واقعی

هرزهخندهتن فروشیفراموش شده
تمرین نویسندگی میکنم. شاید روزی، جایی، نویسنده‌ای باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید