من که در دوران مدرسه آرزو داشتم یک دانشمند شوم بعد از اتمام تحصیلات متوجه شدم که خارج از مدرسه «علم بهتر از ثروت» نیست و همیشه آن کسی که پول دارد حرف اول و آخر را میزند. پس تصمیم گرفتم بروم سراغ یک پیشه که دوزار ده شاهی پول حلال دربیارم. بعد از یک سال جون کندن و عرق ریختن متوجه شدم تمام این مدت اشتباه میزدم. پس با شعار «شغلِ شرافتمندانه بهتر از نونِ حلال» تصمیم گرفتم زندگیام را تغییر بدم.
استارتآپ دانش بنیانِ خودم را که در حیطه امور مالی بود راهاندازی کردم. در واقع این استارتآپ یک شرکت هرمی بود. اما متاسفانه کارم نگرفت، به دلیل اینکه ما ایرانیها عادت داریم شور هرچیزی را دربیاوریم. یک عده کثیری دزد و کلاهبردار قبل از من بودند که تا توانستند مردم را چاپیدند و نقره داغ کردند؛ یک عده لوس بیمزه هم در رسانه ملی و روزنامههای کثیرالانتشار بودند و هستند که هیچ کاری ندارند جز اینکه مردم را آگاه کنن تا یک وقتی در دام من و امثال من نیفتن. اینطوری شد که اولین استارت آپ من اوج نگرفته سقوط کرد و من به معنای واقعی کلمه به زمین گرم خوردم.
اما خدا نگهداره تمام دوستان ناباب را که دستم را گرفتند و اجازه ندادند به قهقرا برم. یک دوستی داشتم حسن نام، قدِ کوتاه، صورتِ سیاه، بدنسازی هم کار میکرد موقع راه رفتن کَتا رو باز میذاشت، گشاد گشاد راه میرفت طوری که چندبار از دور با پنگوئن اشتباه گرفتنش. یک روز این حسن اومد پیش من نشست و گفت: «داداش خیالی نیست. غمت نباشه بیا با هم بزنیم تو کار پیرزن، الان نون تو پیرزنه». و یک ساعت بعد به این منوال گذشت که او راجع به این کار صحبت میکرد و من هم با دهن باز نگاهش میکردم.
احتمالا کنجکاوید راجع به این کار بیشتر بدانید. اصل کاری که ما میکردیم خیلی ساده بود. پیرزنها را در یک موقعیت مناسب میکردیم تو گونی و میبردیم وسط بیابانهای ناکجا آباد که بورس پیرزن بود، میفروختیم. از اینجا به بعد نوبت میرسید به فراوری این پیرزنها. یک تعدادی کارشناس آنجا بودند که پیرزنها را معاینه میکردند تا کاربردشان مشخص بشه. آنهایی که سالم و روپا بودند بعد از صافکاری و نقاشی به عنوان لژیونر به به کشورهای گوگولی حوزه خلیج فارس و حتی بعضی به اروپا ارسال میشدن؛ یک سری را اوراق میکردند تا از لوازم یدکیشان استفاده کنند. منظور از لواز یدکی روده و کلیه و مثانه است. از بعضیها برای تولید کرمِ حلزون استفاده میشد و الباقی هم چرخ میکردند و ازشون سوسیس و کالباس درست میکردند. حالا شاید از خودتان بپرسید چرا پیرزن، چرا پیرمرد نه، من هم خیلی به این مسئله فکر کردم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم مرد سالاری صاحبان قدرت در این صنف بود که باعث میشد از زن استفاده ابزاری کنند، حتی اگر آن زن پیر باشد.
دو سالی تو کار پیرزن بودم و بعد ولش کردم. دلیل اینکه از این کار بیرون اومدم بیشتر دلی بود. یک روز که منتظر بودم پیتزا پپرونیام آمده بشه یک پسر جوانی را دیدم که در حین اینکه ساندویچ بندریاش را گاز میزد ریز ریز اشک میریخت. رفتم جلو ازش پرسیدم: «چیزی شده داداش؟!» گفت: «نه داداش، نمیدونم چرا این ساندویچ بوی مادربزرگم رو میده، یکماه گُم شده.» حقیقتش عذاب وجدان گرفتم و پیرزن را برای همیشه بوسیدم گذاشتم کنار، البته چند ماه بعد صنایع وابسته به پیرزن به کل ورشکست شد و از بین رفت. به هر حال وقتی مادهِ اولیه تاریخ گذشته باشد، بهتر از این هم نمیشه.
بعد از اون ماجرا تا مدتها گوشه خانه افتاده بودم. افسرده، بیانگیزه، طوری که حساب روزها از دستم در رفته بود. از یک جایی به بعد دیگه تاریخ برام اهمیتی نداشت. تقویم را نگاه کردم، 12 مهر بود. روز تولدم، چند ساله میشدم؟ نمیدانم، اما مطمئنم در ۱۲ مهر هزار و سیصد و یادم نمیاد در همین شهر خراب شده به دنیا اومده بودم. پس امروز، روز تولدم است.
باید به خودم یک تکانی میدادم. اولین از همه دوش گرفتم و ریشم را تراشیدم. دلم میخواست یک چیزی خلق کنم، یک چیزی به این دنیا اضافه کنم تا بعد از من به یادگار بماند. تصمیم گرفتم شعر بگم. نمیخواستم سنگ بزرگ بردارم پس گفتم بهتر است با یک دوبیتی شروع کنم و سرودم:
الهی من بمیرم تو بمیری/سرِ من را تو در آغوش بگیری
خدایا من بمیرم اون بمیره/سرِ من را که در آغوش بگیره؟
ملاحظه کردید. مصرع اول که یک کُشت و کُشتار واقعی بود، مصرع دوم هم یک بحران منطقی به وجود آورد که در بیت دوم به آن اشاره کردم. برای شادی روح شاعران پارسیگوی هم که شده تصمیم گرفتم دور شعر و شاعری را خط بکشم و نقاشی را امتحان کنم. اما طرحهایی که کشیدم چنگی به دل نمیزد. برای اینکه مجبور نباشم فضای سنگین خانه را که انگار در و دیوارش من را به مسخره گرفته بود تحمل کنم از خانه بیرون زدم.
بعد از مدتی شکمم به قار و قور افتاد و دریغ از یک پاپاسی ته جیبم. من وقتی گرسنه میشم خون به مغزم نمیرسد و همین باعث میشه دست به کارهای وحشتناکی بزنم در حالی که متوجه نیستم دارم چکار میکنم. اتفاقی که در آن لحظه افتاد این بود که اولین نفری را که از بغلم رد شد یقه کردم و تا میخورد کتک زدم. وقتی یادم آمد اون بخت برگشته کف زمین دراز به دراز افتاده که داشتم آخرین جرعه؟ کوکام را سر میکشیدم. در فاصلهای که داشم ساندویچ را میخوردم به این فکر کردم که زورگیری هم میتواند شغل خوبی باشد. پدرم همیشه میگفت: «پسرم، مهم نیست که چکار میکنی، مهم اینکه پول حلال دربیاوری» وقتی پرسیدم پول حلال یعنی چی، گفت: «یعنی نون بازوت رو بخوری» و من هم به معنای واقعی کلمه داشتم نان بازویم را میخوردم.
قبول کنید در دوره زمانهای که با کمی پارتی بازی، سند سازی، کاغذ بازی، دادن رشوه و زیرمیزی میشود میلیارد میلیارد سرمایه مملکت را به تاراج برد خیلی جنم میخواهد یک نفر در گرما و سرما، تو سر مردم بزنه و پولشان را از دستشان بگیره چون که میخواد نانِ عمل خویش خوره تا یک وقت خدایی ناکرده منت حاتمِ طایی نکشد.
پینوشت: این قسمت آخر میباشد که به علت طولانی بودم در دو مرحله منتشر میشود. تمام این سه قسمت با هم یک داستان کوتاه را تشکیل میدهند.