ویرگول
ورودثبت نام
Vahid Rezaee
Vahid Rezaee
Vahid Rezaee
Vahid Rezaee
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان "قَج" و "ادا اداییان" عزیز


...اتفاقاً وسط ایرانشهر، "قج" را دیدم با همان شکمِ گنده و پیشانیِ بلندش که پیوند خورده بود به قسمت تستوسترون‌خیزِ وسطِ کله‌اش. یقه‌ش را هم به رسم هنری بودن باز گذاشته بود، شکمش میخواست پیراهن را، تیشرت را، هوایِ جلویش را، آسمان و زمین را، جر بدهد و پاره کند و آزاد شود اما یک دانه دکمه، دقیقا یک دانه دکمه، جلویش را گرفته بود، دقیقاً مثل ما، در مواجهه با زندگی، در موقعیت‌هایِ همیشه حساسِ کنونی، که دکمه‌ی پیراهن قج‌ایم و مواظبیم پاره نشود، پاره نشویم...

قج انگاری چاق‌تر هم شده بود. بلانسبت شما هم هم‌زمان از چندتا آخور بخورید چاق و چاق‌تر میشوید. بعد هم یک جوری از کنارش رد شدم، یک جوری از کنارم رد شد، انگار نه انگار همین دو سه سال پیش میخواستیم خرخره‌‌ی هم را بجویم و بیندازیم جلوی سگ. من حدس میزنم که احتمالا دوست داشت چکی لگدی‌ام کند، نمی‌دانم، چون من واقعاً دوست داشتم این کار را با او بکنم.

گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی و ایرانشهر را گرفتم و رفتم بالاتر، کافه‌ی آقای ادا اداییان عزیز. خودش تازه برگشته بود از فرنگ. وسطِ سر و صداهای کافه، صدایش را شنیدم و برگشتم به طرفش، داشت ادا درمی‌آورد. بعد یادم آمد از قضا همان روز، دو سه سال پیش، بعد از دعوا با قج، مستقیم آمدم همین کافه‌ی ادا اداییان، منتها آن روز حالم خوش نبود و ادا بهم گفت گور پدر قج! و چندتا جمله‌ی زشت ولی شایسته‌ی دیگر که دلم را کمی خنک کرد...

یک چایی سفارش دادم، گوشی‌ام را گذاشتم روی میز، چندتا دختر نوجوان آن‌طرف‌تر سیگار میکشیدند و میخندیدند و ادا اداییان ادا درمی‌آورد و من حواسم بود پاره نشود، پاره نشوم....

۰
۰
Vahid Rezaee
Vahid Rezaee
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید