وقتی پنج سالم بود عموم هر روز از ساعت 12 تا 2 ظهر منو میبرد توی اتاق و قرآن آموزش میداد ، تقریبا کل جزۀ 30 قرآن رو حفظ شدم و میتونستم رو خوانی کنم . اون موقع درکش نمیکردم با خودم میگفتم چرا یکی باید دو ساعت وقت بزاره و خودش رو خسته کنه تا به یکی دیگه که علاقهای هم نداره چیزی رو یاد بده ؟عموم یک سال بعد بطور ناگهانی وفات کرد و این سوال هنوز توی ذهن من بود تا اینکه خدا یه داداش کوچولوی دوست داشتنی به اسم سبحان بهم داد . اختلاف سنی ما 12 ساله .به عبارتی وقتی من رفتم دانشگاه اون تازه مدرسه رفتن رو شروع مرد .
فکر میکنم اولین بار حس دلتنگی رو وقتی تجربه کردم که دو روز ازش دور بودم . همش فکر لحظهای بودم که دوباره میبینمش و هر بار فقط با فکر کردن بهش حالم بهتر میشد . فکر میکردم اینا فقط توی ذهن منه و وقتی دوباره ببینمش اینقدری که تصور میکنم خوشحال نمیشم ولی وقتی دیدمش و بغلش کردم فهمیدم بعضی چیزا حتی از تصورات ما هم بهتر هستن . القصه من و این داداش کوچولو بهترین رفقا و بهترین اکیپ و شیطانیترین گروهها رو تشکیل دادیم. کلی چیز جدید ازش یاد گرفتم ، کلی حس جدید که تا حالا نداشتم رو تجربه کردم تا اینکه اینکه کمکم فهمیدن بهترین چیزا رو اول برای اون میخوام بعد برای خودم . الان دیگه اولویت زندگیم خودم نبودم . اول سبحان بود . پس کم کم همه اسباب بازیهای عزیز خودم رو که سالها جمعآوری و نگهداریشون کرده بودم رو بهش دادم و بعدش هر چیز با ارزشی که داشتم ، تا اینکه دیگه چیزی نداشتم که به دردش بخوره . اینجا بود که فهمیدم هنوز بهترین داراییم رو بهش ندادم ، یعنی دانشم رو ، هر چیزی رو که بلد بودم رو .
پس شروع کردم داستانای شاهنامه رو با آب و تاب براش تعریف کردن ، داستانای فانتزی کتاب های آرتمیس فاول و هری پاتر رو تعریف کردن ، حتی مطالب مفید کتابای درسی رو . خلاصه هر چیزی که بلد بودم رو بهش یاد دادم ولی هنوز حس میکردم کافی نیست . پس تصمیم گرفتم برای اینکه بتونم به سبحان چیزای جدید یاد بدم برم کتاب بخرم و بیشتر یاد بگیرم و دانشم رو بیشتر کنم . همین باعث شد تا همین الان دنبال خرید کتاب و یادگیری چیزای جدید باشم .
و اینگونه بود که به جواب سوالی که از بچگی توی ذهنم بود رسیدم . عموم به من قرآن یاد داد چون منو دوست داشت و با ارزش ترین دارایی که داشت قرآن بود .

الان دیگه سبحان 12 سالش شده ، قد کشیده و بعضی مواقع دیگه به حرفام گوش نمیده . منم چند وقتیه که برای کار رفتم یه شهر دیگه و مثل قبل به هم وابسته نیستیم ولی هنوز عزیزترین عضو خانواده ماست .