ویرگول
ورودثبت نام
وحید سارانی
وحید سارانیریاضی خوانده‌ی ادبیات دوست
وحید سارانی
وحید سارانی
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

میان جمع تنها او را دیدم

حالا که دوستان ویرگولی شروع به نوشتن درباره عاشقانه هایشان کرده‌اند بد نیست بنده حقیر هم از تجربه تلخ و شیرین و شور خودم بنویسم. باشد که رستگار شویم.

همه چیز از آن شب کذایی شروع شد. مثل همیشه من و دو یار و همراه همیشگی، ممد و محمد برای صرف شام به سلف غیر سرویس دانشگاه رفتیم. بعد از تناول آن ماده شبیه به غذا قصد داشتیم طبق معمول به پیاده روی‌های محوطه دانشگاه که تنها هدفمان ورزش بود برویم که ناگهان در سالن برادران گشوده و خواهران زیبارو با سینی های در دست وارد شدند. ابتدا فکر کردم خیالاتی شده‌ام و این یکی دیگر از عوارض جدید غذا سلف است ولی بعد که دیدم ممد و محمد هم مثل من و بقیه برادران دست به دهان هستند فهمیدم که نه مثل اینکه توهم نزده‌ایم پس یکصدا گفتیم : خدایا مرسی.

غذای سلف به همراه طعم دهنده مخصوص
غذای سلف به همراه طعم دهنده مخصوص

با پرس‌وجو فهمیدیم این یک جشنواره‌ی غذاهای سالم است و دختران کدبانو برای مسابقه آمده‌اند، نه برای پذیرایی از ما. ولی خب، ما هم از رو نرفتیم و در عوض بی‌خیال قدم‌زنی شدیم و گفتیم: چرا وقتی خدا خودش سفره پهن کرده، ما دنبال قدم‌زدن الکی برویم؟ (توضیح ضروری: منظور فقط و فقط غذاست، نه چیز دیگر!)

لذا قید پیاده‌روی را زده و برای شروع مسابقه با هیجان لحظه شماری میکردیم. دوستم ممد با وجود آنکه از نعمت صورت بهره ای نبرده اما ماشاالله دارای اعتماد به سقف و لذت نفس! بسیار نادری است. برخلاف او محمد از زیبارویان دانشگاه محسوب میشود ولی پسر سر به زیر و با حیایی است با شروع مسابقه داور‌ها از ابتدای میز درازی که روی آن غذاها قرار داشت شروع کردند و به نوبت غذاها را امتحان کرده و از آشپز آن سوالاتی می‌پرسیدند و سپس چیزهایی یادداشت می‌کردند که مرا یاد مسابقه مسترچف گوردون انداخت. اینجا بود که ممد ناگهان چراغی در ذهنش روشن شد و پیشنهاد وسوسه انگیزی داد ، گفت چرا پشت داورها حرکت نکنیم و وانمود نکنیم ما هم داور هستیم ؟ اینطور هم غذایی میل میکنیم و هم زیبایی میبینیم محمد مخالف بود و من مردد ، ولی اصرار ممد کارش را کرد و دل را به دریا زدیم و پشت داورها حرکت کردیم. اولین نفر دختری بود سبزه و ریزه میزه که شبیه هندی ها بود و قیافه بامزه ای داشت عینکی گرد به چشم داشت و روی بینی پیرسینگ کوچکی زده بود (ما بهش میگیم پُلُک). پاستا درست کرده بود من که تا به حال پاستا نخورده بودم مقدار زیادی از پاستا را برداشتم و من و محمد مشغول لمباندن نه ببخشید ، تست غذا و لذت بردن از آن شدیم که دیدم ممد انگار گرم حرف زدن با آن دختر شده و دارد از چیز دیگری لذت میبرد. القصه ممد که از جنبه کافی برخوردار نبود در همین مرحله اول زخمی شد و او را از دست دادیم.

شرکت کننده دوم دو دختر فارس با مانتو بودند که هر دو ماشاالله قد و هیکل رعنایی داشتند و معلوم بود از ورزش‌کارهای دانشگاه هستند که با غذایی که جلویشان بود تناقض داشت چون چیزی شبیه خوراک بندری در آن بود. من با توجه به عنوان مسابقه که در مورد غذا های سالم بود بعید می‌دانستم که بندری باشد که دختر خانم با صدای کلفتی گفت بله بندری است.

پرسیدم: «بنظرتون این غذای سالمیه ؟»

یکی‌شان با صدای کلفت گفت: «بله همه چیزش رو خودم تهیه کردم و سالم هستند.»

گفتم: «حتی سوسیس‌ها رو؟»

گفت: «نه، جز اون.»

خنده‌ام گرفت و به شوخی گفتم: «شما به همون ورزش بچسبید، بهتره.»

چنان نگاه بدی کرد که ما دو نفر از ترس هرچه سریع تر سراغ شرکت کننده بعدی رفتیم که دختری بود با لباس مشکی بلوچی و زی‌آستین قرمز(نقش و نگار های زیبایی که سوزن دوزی شده). روسری سیاهی هم به سر داشت که مقداری از موی جلوی آن بیرون بود. روی میز یک سینی پر از علف نه ببخشید سبزی گذاشته بود. پرسیدم این دیگه چیه که در جواب گفت سالاد سبزیجات. گفتم : خب غذاتون پس کو ؟ که دیدم ابرو بالا انداخت. ممد که تا حالا ساکت بود با یک حرکت کوماندویی من را به کناری هل داد و شروع به تعریف از غذا کرد.

محمد : به‌به به این میگن غذای سالم. بالاخره یک نفر فلسفه این مسابقه رو فهمیده ، ماشالله به این هنر آشپزی و ..........

و شروع به خوردن کرد فقط مانده بود برای دلبری بع‌بع کند. به محمد اشاره کردم که بریم برای بعدی که دیدم اصلا به من نگاه نمیکند فقط گفت : تو برو من گار دارم. با خودم گفتم در آینده باید دوستان کمتر هَوَلی رو انتخاب کنم و به راه خودم رفتم.

سالاد مذکور
سالاد مذکور

شرکت کننده چهارم دختری با لباس محلی زیبای بندری بود که چشمان خیلی جذابی داشت نوعی آبی بسیار کمیاب ، چون هیچ چیزی شبیه رنگ آن چشم ها نبود از توصیفش عاجز هستم بخاطر همین توجه بیش از حد به چشمهایش چیزی از غذایش بیاد ندارم.

میز بعدی اولین و تنها شرکت کننده پسر مسابقه بود. مهدی که در خوابگاه به "همون پسر الدنگه "معروف بود در باغ وحش خوابگاه پسرانه ، از گونه های بسیار نادر بحساب می‌آمد. بعنوان غذا بشقابی برنج و عدس خالی را روی میز گذاشته بود که رویش هنوز سلفون بود چون هیچکس هنوز امتحانش نکرده بود. همه می‌دانستیم این همان شام دیشب سلف است که یکروز در یخچال مانده و حالا بعنوان دستپخت جنابعالی به داوران عرضه شده بود. با وجود اینکه از اهداف شومش خبر داشتیم ولی به هر حال همین که باعث شده زمین بازی را کاملا به دخترها واگذار نکنیم کارش ارزش‌مند بود. پس برایش دست زدیم و سروصدایی بپا کردیم ولی چیزی نخوردیم چون هنوز جوانیم و آرزو به دل. این جا بود که به میز پنجم رسیدیم و من چشمم به چیزی افتاد که کاش نمی‌افتاد. چیزی که چشمانم رو خیره کرده بود. دختر خانمی بسیار زیبا و باوقار با یک عبا عربی مشکی که جلوبش باز بود و لباس زیبای بلوچی آبی رنگی دیده میشد. همراه با روسری مشکی با نقش‌و‌نگار آبی رنگ که مخصوص خطه سراوان است به سر داشت. عینک قاب شیشه ای با فریم کردی به چشم داشت که زیبایی چشمانش را بیشتر کرده بود. اما از همه بیشتر چیزی که چشمم را گرفت خنده‌اش بود. داشت با دوستش حرف میزد و ریز می‌خندید و لبخندی به لب داشت. قربان خدا بروم با این دستپختش. اما چرا در این دو ترم در دانشگاه ندیده بودمش؟

هر چه بود فهمیدم دارم حسی جدید را تجربه میکنم. من که همیشه خودم را آدم منطقی میدانم و عشق در نگاه اول را مسخره میکردم حالا نمیدانم چطور زبانم بند آمده بود. من که زبانم امشب خوب داشت جولان می‌داد ناگهان گیر کرد و به تپه پته افتادم. نمی‌دانستم چه بگویم و مغزم یاری نمی‌داد. زخمی که نه بلکه کشته شده بودم. مثل احمق ها خیره شده بودم که با حرف محمد که دوباره به من رسیده بود به خودم آمدم جلو گروه آنها یک کیک قرار داشت که با چیزی شبیه به زرشک و رنگ زردی زیبایی ترئین شده‌بود.

دهانم را باز کردم و گفتم : چه کیک قشنگی امیدوارم طعمش هم مثل خودش خوب باشد میتونم امتحانش کنم ؟ اخم های دختر در هم رفت. با اکراه تکه‌ای از کیک را جلویم گذاشت که امتحان کنم. با تعجب دیدم که در کیک گوشت وجود دارد. گفتم این دیگر چه جور کیکی است؟ که گفت : آقای محترم ما به این غذاا ته‌چین مرغ می‌گوییم نه کیک !

صورتم سرخ شد. عرق از همه جایم داشت می‌ریخت گفتم کاش لال میشدم و حرف نمیزدم و یا آب میشدم و در زمین فرو میرفتم. برای جمع شدن قضیه گفتم : به‌به عجب ته‌چینی. مثل اینکه ته‌چین‌های ما با شما فرق دارد. شماره‌تان را لطفا بدهید که به مادرم بدهم تا دستور پختش را از شما بگیرد و برایم درست کند. در همین لحظه دیدم کم‌کم کفگیر در دستش بالا و بالاتر می‌آید و گفت : برو تا ازت ته چین درست نکردم پسر خوب.

فهمیدم اعصاب درست و حسابی ندارد و با خنده ها و هل‌های فراوان دوستان جلو رفتم اما فکرم را آنجا جا گذاشتم فقط توانستم اسم دو نفر را از روی برگه‌ی جلو آنها بخوانم ولی نمی‌دانستم او کدام یکی است.

ته‌چین نامبرده : خدایی ته‌چین‌های مادرم این شکلی نیستن
ته‌چین نامبرده : خدایی ته‌چین‌های مادرم این شکلی نیستن

در ردیف بعدی یکی از دخترای همکلاسی را دیدم که چون چندباری در تکالیف کمکش کرده بودم ارادت خاصی نسبت به من داشت. جلوی میز آنها برخلاف بقیه چند نوع غذا و دسر و سوپ قرار داشت که از هرکدام مقدار زیادی به ما داد. این همکلاسی که از خطه خاش بود مرا واردار کرد از هنر آشپزی‌‌اش تعریف کنم. البته که غذایشان آنچنان سالم محسوب نمیشد ولی بخاطر تنوع زیاد و طعم خوب ، در پایان برنده مسابقه شدند.

آن شب گذشت و دو یادگار برای من باقی گذاشت اول دل درد روز بعد را و دیگری گیر کردن دلم پیش آن دختر لباس آبی را. کاش گیر دلم مثل دردش به این راحتی ها ول کن ما میشد ولی نشد و در ماجرای های زیادی پدری از ما درآورد.

اگر میخواهید بدانیم چطور از یک سجاده نشین باوقار به بازیچه بچه‌های دانشگاه تبدیل شدم ادامه داستان رو از دست ندید.

لباس زیبای خانم‌های بلوچ
لباس زیبای خانم‌های بلوچ

دانشگاهبلوچ
۱۰
۱۲
وحید سارانی
وحید سارانی
ریاضی خوانده‌ی ادبیات دوست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید