گاهی اوقات انتخاب بین بد و بدتر نیست که بتوان راحتتر تصمیمی گرفت، گاهی اوقات انتخاب بین بد و بد است. هر کدام را انتخاب کنی، آخرش بد بر سرت می آید.
بین بد و بد، به نظر می آید انتخاب راحتتر است، ولی حقیقتا سخت تر میشود. بد و بد را باید آنقدر تحلیل کرد تا بتوان آنها را به بد و بدتر تبدیل کرد.
همه چیز در ظاهر ممکن است بد و بد باشه. ولی کار سخت این است که بتوانی در نهایت یکی را انتخاب کنی و تا جای ممکن هم پای انتخابت بمانی. نمونه اش انتخاب بین دو نفر است که میخواهی استخدامشان کنی، فرصتت هم کم است. احساس هم میکنی هیچکدام مناسب کار تو نیستند ولی چاره ای نیست باید یکی شان را انتخاب کنی و سعی کنی آن بدی که انتخاب کردی را به سمت خوب هدایت کنی. برعکسش هم صادق است، فرض کنید میخواهید در شرکتی استخدام شوید و دو گزینه دارید که هر دو از نظر شما بد هستند باید آنقدر بررسی کنی که بد و بدتر به وجود آید و تو بتوانی بد را انتخاب کنی و به سمت خوب شدن هدایتش کنی.
حتی در روابط عاطفی هم چنین است، صد البته که تو به دنبال بهترین هستی. ولی گاهی سر دو راهی می مانی که کدام بد است و کدام بدتر است.شرایط فعلیت را از نظر میگذرانی، آیا اگر همه چیز تمام شود، بهتری نصیبت میشود. آیا من خوب هستم و او هم خوب است. خوب بودن او همینکه بدتر نباشد کافی است. ولی جرات انتخاب نداری، گاهی ترجیح میدهی با همان بد سازگاری کنی و قید تغییر را بزنی.
امان از موقعی که تصور کنی او خوب هست و من بد هستم. دیگر حتی جرات تصمیم گیری هم نداری، چون بد داستان تو هستی نه شخص دیگری و اینطوری یاد میگیری همیشه خودت را بد خطاب کنی و دیگران را بهتر از بدتر. خلاصه عرضم این است بد و بدتر نسبی هستند و تو هستی که باید یکی شان را انتخاب کنی. انتخابی که خیلی هم سخت است. و تا جای ممکن هم باید پایش بمانی.
زندگی همه اش همین است، انتخاب بین بد و بد. و تو رهرو این مسیر باید تلاش کنی همیشه بین همه بدها، بهتر از بقیه را پیدا کنی و انتخابت آن باشد.