وقتی ذهنم درگیر مساله ای باشد، باید حتما بنویسمش. یا در وبلاگم و یا در نوت های شخصی ام. عجیب است که نوشتن حالم را خوب میکند. انگار وقتی ذهنت را روی کاغذ یا کیبرد خالی میکنی، روانت آرامتر میشود. حتی اگر به نتیجه هم نرسی!
باز هم مینویسم. خوابم زیاد نیست، چند ساعتی میخوابم و قبل از اذان صبح معمولا بیدار میشوم. خودم را به لپ تاپم میرسانم، هنوز چند ساعتی به سرکار رفتن مانده است. دیشب خیلی خواب دیدم ولی انگار همه اش از یادم رفته است، فقط یادم است با گربه داشتم حرف میزدم. قبل تر ها که هنوز زنده بود، می آمد و روی کیبردم مینشست، مثل همیشه میخواست همه توجه ها به او باشد. کم کم پذیرفته ام که دیگر نیست. زیاد پیش می آید که عکسهایش را میبینم و باز هم بی اختیار اشکم جاری میشود. در این فکر هستم چند گربه را به سرپرستی بگیرم ولی خوب هیچ گربه ای که گربه نمیشود. بگذریم.
مدیریت کسب و کارهایی که داریم، و آن هم در چند حوزه، گاهی برایم سخت میشود. هرکدامشان چالش های خودشان را دارند. بارها گفته ام اداره کسب و کار در ایران سخت است. مخصوصا که همه هم آقا بالا سرت هستند. از اداره مالیات و بیمه بگیر تا چالش های حقوقی که همیشه درگیرشان هستی.
مالیات و بیمه که عملا سهامداران عمده هستند، هرچه در می آوری باید تقدیمشان کنی. همیشه هم طلب کار هستند، بجز حرف خودشان هم به هیچ صراطی مستقیم نیستند. پوستت را میکنند، بلایی سرت می آورند که به غلط کردن بیفتی که چرا اصلا کار میکنی.
دلم زیاد برای روستایمان تنگ میشود، مخصوصا برای وقتی که موبایل آنتن نمیداد و حتی برق هم نداشت. ازینکه الان امکانات دارند و راحتتر زندگی میکنند، البته خوشحال هستم. ولی خوب آن موقع ها، آن قدیمها روستایمان صفای دیگری داشت. پدر بزرگ ها و مادر بزرگهایم زنده بودند.محبتی که نثار ما بچه ها میکردند فراموش نشدنی است. گاهی آنقدر از شرایط به تنگ می آیم که میگویم کاش سالها پیش به روستا میرفتم و همانجا میماندم. مخصوصا این روزها در شبکه های اجتماعی میبینم که بعضی ها مهاجرت معکوس میکنند و یک زندگی با دغدغه های شاید کمتر را شروع میکنند. ولی زود به خودم می آیم و میگویم من تا آخر راهی که شروع کرده ام میروم. مهم نیست چقدر بلا بر سرم ببارد. باید پیش بروم. به هر حال کار کردن در این شرایط هم گاهی شیرینی های خودش را دارد. خوبی اش این است که همراهان خوبی دارم. همکارانی دارم که دیدنشان هر روز به من انگیزه میدهد. تلاش میکنم هر روز به چند تا از واحد ها سر بزنم و با همکارانم خوش و بش کنم. میبینمشان حالم خوب میشود. وقتی میبینم همه داریم برای اهداف مشترک تلاش میکنیم، ذوق میکنم. دمشان گرم که هستند.
ای بابا! زندگی است دیگر، بد و خوب، تلخ و شیرین، میگذرد. بچه تر که بودم پدرم میگفت زندگی یک غم همیشگی است با شادی های زودگذر. خودم که به خودم آمدم هم فهمیدم زندگی یک رنج دائم است. ولی باید با آن کنار آمد. و هی بیشتر و بیشتر تلاش کرد تا آخر آخرش و روز به روز ساخت و ساخت. تا زنده هستیم نباید میدان را خالی کنیم.شاید روزی آنقدر بتوانیم مفید باشیم که آخرش پرچم کشورمان، کفنمان شود. شاید...