از ظهر دیروز تا ظهر فردا فقط راه میرفتم، بینش گاهی هم به تختم برمیگشتم ولی آنقدر راه رفتم که همه انگشتهای پاهایم تاول زد. کمرم به شدت درد میکرد. درد جراحی هم بیداد میکرد. نمیدانم چرا گاهی پرستارها برای تزریق مسکن مقاومت میکردند. درد جراحی یک طرف و درد نخوابیدن از سمت دیگر کلافه ام کرده بود. هر لحظه دوست داشتم بشکنم، بشینم و بزنم زیر گریه. کمتر اینقدر کلافه میشدم. نمیتونستم از موبایلم هم غافل بشم. دست خودم نبود، تحمل اینکه استراحت کنم را نداشتم .باید همه پیامها را میخوندم و جواب میدادم. بعضی از تلفنها را هم به سختی جواب میدادم.
دست خودم نبود، نمیتوانستم استراحت کنم. من کاری بجز کار کردن را انگار بلد نیستم. عادت بیست و چند ساله ام است. حتی حس میکردم پرستارها هم ازین که من همه اش در حال راه رفتن هستم کلافه شده بودند. تک تک راهروهای بیمارستان را با قدم هایم شمرده بودم. چشم بسته هم راه میرفتم.
اصلا اینکه پاهایم تاول زد بخاطر دمپایی بیمارستان بود، برایم کوچک بود، سایز دیگری نداشتند. نمیتوانستم خم شوم و هربار هم کفش بپوشم. فقط راه میرفتم و ذهنم به همه جا کشیده میشد. آنقدر راه میرفتم که درد پاهایم، درد جراحی را از سرم میبرد. ولی تا به سمت تختم برمیگشتم دوباره درد شروع میشد.
نمیدانستم بیمارستان آرایشگاه هم دارد، آرایشگر پسر جوانی بود که پاپیون هم زده بود، هر بار از جلوی اتاقش رد میشدم به هم لبخند میزدیم، در طول روز مشتری هم داشت. برایم جالب بود. بعد فهمیدم بعضی از بیماران ماههاست که بخاطر مریضی شان آنجا بستری هستند، بیمارستان شده بود محل زندگی شان، آرایشگاه هم میرفتند.
آدمها به عیادتم می آمدند، میگفتیم میخندیدم. ولی باز من میماندم و راهروهای بیمارستانی که باید مترشان میکردم. آنقدر درد داشتم که فکر نمیکردم خوب شوم. امروز دکتر آمد، گفت فردا مرخص میشوم. من تا فردا باز هم تا میتوانستم راه رفتم. دیگر تاولهای پایم درد نمیکرد. بالاخره مرخص شدم. اصلا استراحت نکردم. برگشتم به جایی که به آن تعلق دارم، من توی دفتر کارم از همه جا حالم بهتر تر است.