آدم دلش برای آدمهای زندگی اش تنگ میشود، دلش برای یک آغوش، دلش برای یک لحظه دیدن، دلش برای دست در دست هم زیر باران دویدن، تنگ میشود. آدم دلش برای مادرش و دستپخت مادرش و بوسه بر پیشانی مادرش زدن هم تنگ میشود، آدم برای بوسیدن دست پدرش تنگ میشود. آدم برای خیلی چیزها ممکن است دلش تنگ شود. ولی از همه دلتنگیها، تنگ تر، دلت برای جان کسی تنگ شدن است.
وقتی دلت برای دل کسی تنگ میشود، خرمن وجودش آتش میگیرد. گاهی دستت در دست همان آدم است ولی باز هم دلت برای جانش تنگ است. دلت اگر برای جان کسی تنگ شد، مهم نیست کنارش باشی یا نباشی، همیشه دلت تنگ است. شوقت به او مدام بیشتر میشود. اگر جان او هم برای جانت تنگ باشد، نتیجه اش میشود یک روح در دو بدن بودن. جان او همیشه در عمق جانت نشسته است. همیشه و هرجا او با تو هست. در تک تک لحظه های زندگی، در شادی و غم ، جفت به جفت تو نشسته است. حتی اگر کنارت نباشد، جانش همیشه در قلب و وجودت حس میشود.
وقتی چنان عاشق میشوی، حاضری که جانت را فدای جان معشوق کنی، آدم دیگری میشوی، دیوانه میشوی، شاید دیگر خیلی ها نتوانند درکت کنند، فقط آنی میفهمتت که خودش هم جانش در گرو دیگرجان دیگری باشد. دیگر برایت مهم نیست آخرش قرار است چه شود، برایت همین حالا مهم است. روز به روز جانت را بیشتر گرو میدهی و جانش را بیشتر گرو میستانی.لحظه به لحظه ات سرشار از شراب وجود جانان میشود. آخرش چه میشود، دیگر مهم نیست.
هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد
هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد
از دِماغِ مَنِ سرگشته خیالِ دَهَنَت
به جفایِ فلک و غُصهٔ دوران نرود
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پیوند
تا ابد سر نَکشَد، وز سرِ پیمان نرود