وقتی زندگی یک رنج دائم باشد، طبیعتا بقا هم معنایش رنج و درد بیشتر است. گاهی اوقات پایان دادن به یک رنج شاید هیجان انگیر باشد، عموم افرادی که خودکشی میکنند هم به گمانم به همین نقطه میرسند که رنج دائمشان را تمام کنند.وقت زندگی پر از رنج است، چرا آدم باید درد بیشتری را تحمل کند. درحالی که میتواند به یک باره همه چیز را تمام کند و به سردی و تاریکی گور برسد. آنطرف پل شاید از این طرفش قابل تحمل تر باشد.همین است که اگر عشقی در وجودت نباشد، ادامه دادن به زندگی کاری غیر جذاب است.
وقتی حس کنی دیگر بدهی به دنیا نداری و موقع رفتنت شده است. خودت میتوانی راه را برای رفتن هموارتر کنی. ولی وقتی دلت در گرو است. وقتی مسولیت داری، وقتی آدمهایی هستند که بخاطر تو لبخند بر لبشان مینشیند. دیگر نمیتوانی همه چیز را به این سادگی حل کنی و حسابت را به خدا واگذار کنی.
تو در برابر همه آدمهای اطرافت مسول هستی. به تو نعمت حیات داده شده است برای اینکه بتوانی تلاش کنی و دنیا را جای بهتری برای همه مخلوقات خدا کنی. پا پس کشیدن در مرام تو نیست. ولی قضاوت درباره آنهایی که تصمیم گرفتند که بروند هم کار تو نیست. شاید برایشان بهتر همان بود که بروند. تو فقط هم که نسبت به خودت مسول باشی، نمیتوانی از هیچ چیزی ساده بگذری. نعمت حیات را خداوند در وجودت نهاده است و در برابرش مسول هستی. سرت را بالا بگیر، دل به دریای مشکلات بزن و یکی یکی تا جایی که عمرت کفاف میدهد حلشان کن. چون تو میتوانی. زنده ای که بتوانی از پس همه شان بر بیایی. تا زمانی که که کورسوی امیدی باشد.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا