مغزی که هیچوقت خاموش نمیشود، گاهی هم خاموش میشود. هرچه تلاش میکنی از او کار بکشی انگار نه انگار، انگار ماشینی است که خفه کرده است.
هرچه بیشتر تلاش میکنی که تمرکز کنی، کمتر موفق میشوی. اصلا نمیدانم آدم چرا باید اینقدر حال و اموراتش در نوسان باشد. گاهی حوصله همه چیز را داری و گاهی هم حتی حوصله تنهایی خودت را هم نداری. قطعا اتفاقات بیرونی تاثیر زیادی روی این حالی شدن آدم دارد. ولی خوب هرطور هم که میشود باید تلاش کنی رو به جلو خودت را هل بدهی و کم حوصلگی و بیحوصلگی را شکست بدهی.
عرضم این است همه آدمها این حالات را تجربه میکنند، مثلا گاهی میخوابی و وقتی بیدار میشوی انگار در خواب از تو کار میکشیده اند، آنقدر خسته ای که جانی برایت نمانده است. حالا یا باید به این بی حالی دامن بزنی و دل به دلش بدهی یا باید با سیلی به صورتش بزنی و یادش بیاوری که چقدر کار نکرده داری و باید به میدان برگردی.
گاهی هم اینطوری هست دیگر. مغز همیشه روشنت، خاموش میشود و همکاری نمیکند. باید بزور از آن کار بکشی، کاری که تلاش میکنم انجام دهم.