خُلق آدمیزاد بین خوب و بد در حال رفت و برگشت است. البته که قابل درک هم هست. ولی بسیار هم آدم هست که خلقش بین بد و بدتر در حال نوسان است، همیشه نالان است، به زمین و زمان فحش میدهد. همیشه احساس میکند حقش را خورده اند، همیشه از همه چیز گله میکند. حتی لازم باشد برای اینکه همیشه حالش بد باشد، موجودیت و توانایی های خودش را هم زیر سوال میبرد.
به نظر من یک قسمت از حال و مود آدمی به این بستگی دارد که انتخابش چه هست، آیا میخواهد همیشه در حال ناله کردن باشد وحتی اگر اتفاق خوبی هم برایش افتاد ، آن را هم نادیده بگیرد. من فکر میکنم گروهی از آدمها واقعا خودشان انتخاب کرده اند که همیشه نالان و دل فسرده و بینوا باشند، فرقی نمیکند کجا باشد و یا چه جایگاه اجتماعی داشته باشد، همیشه مینالد. همیشه از شرایط ناراضی هست. هیچ وقت حوصله هیچ کاری را ندارد. در دنیای سیاه فانتزی خودش غرق است و حتی اگر بخواهی دستش را بگیری، دستت را پس میزند.
کسی نمیتواند منکر این باشد که شرایط محیط بالاخره در روح و روان آدمی تاثیر دارد. و صد البته که آدم که نمیشود همیشه حالش خوب باشد. ولی به چشم میبینم که عده ای برای زندگی شان، انتخاب خودشان افسردگی است. انگار وقتی افسرده و دلسرد هستند پیش خودشان خوشحال تر هستند. هیچ چیز به چشمشان نمی آید، اگر شغلی نداشته باشند که روز و شبشان به خواب میگذرد و آه و ناله شان هم همیشه مدام بر سر جایش باقی است. این آدمها دوست دارند حتی اگر به کاری مشغول هستند همه کارها روتین باشد و فقط از سر رفع تکلیفی انجامش دهند و به دنیای سیاهی که برای خودشان ساخته اند برگردند و روزشان را شب و شبشان را روز کنند.
من باور دارم که زندگی رنج است، ولی این رنج کشیدن به این معنا نیست که دست را باید روی دست گذاشت، بلکه در دل این رنج معنایی است که باید جنگید و پیدایش کرد. به قول حضرت سعدی "به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم".
فلسفه و ماهیت زندگی همین است که آدم نباید در هر شرایطی هم که باشد دست از تلاش بردارد، خود آدم است که باید برای حال خوبش بجنگد و در نهایت آدمی که انتخاب خودش افسردگی و ناله و زجه و انابه است، تا وقتی که خودش نخواهد به خودش کمک کند و دست خودش را بگیرد، هیچ چیزی در دنیا خوشحالش نخواهد کرد.