وحید والی- Vahid Vali
وحید والی- Vahid Vali
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

سرمای آخر پاییز

خیابان های شهر از همیشه تاریکتر بود، چراغ های شهر خاموش بود، به گمانم برای صرفه جویی در مصرف انرژی ظلمات اتوبان ها را فرا گرفته بود، دیر وقت بود. پایم را محکم تر از همیشه روی پدال گاز فشار میدادم، حواسم بیشتر از اینکه به رانندگی باشد به ماجراهای این روزهایم بود، روزهایی پر از چالش. با اینکه کم کم از رانندگی هم دیگر دارم بیزار میشوم ولی انگار دست ها و پاهایم خودشان میدانند چه باید بکنند، خودم را جلوی خانه دیدم. سرمای سوزان شهر را فرا گرفته است. بدون اینکه به اطرافم توجه کنم در خانه را باز کردم. دیگر گربه هم نبود که به استقبالم بیاید. به چند دقیقه نرسید که در تختم دراز کشیده بودم.

زود به زود بیدار میشدم، خوب نخوابیدم. سر صبح خوابم سنگین تر شد. خوب خوابم را یادم هست. سرمای آخر پاییز به خوابم هم سرک کشیده بود، همه جا برف بود، سفید سفید. آتشی بزرگ در وسط برف درست کرده بودیم. پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های مرحومم هم آنجا بودند. مادرم هیزم های آتش را جابجا میکرد. پدر بزرگ هایم کلاه دو گوشی مخصوص قشقایی ها را به سر داشتند. خواهرم داشت کتری را نزدیک آتش میگذاشت. هیچکس در آن هوا از چای آتشی بدش نمی آید. کَل هادی،پدر بزرگ مادری ام داشت آواز میخواند به زبان مادری ام ترکی. "بو یول گدر تبریزه او تبریزه عزیزه،تاریم بیر یول ور بیزه بیز گدک اولکمزه" بقیه با او همراهی میکردند. همه بودند، مادرم، پدرم، حتی دایی هم را هم میدیدم. انگار همه ایل آنجا بودند. با چشمانم به این سو و آن سو خیره میشدم تا تو را توی جمعیت پیدا کنم. سرم را برگرداندم، تو که کنارم نشسته ای. آنقدر به من نزدیک بودی که متوجه حضورت نبودم. تو که ترکی بلد نیستی، پس چطور داشتی با کَل هادی میخواندی. همیشه همه چیز را زود یاد میگیری. این را یادم رفته بود. از وقتی فهمیدم کنارم هستی هم خودم و هم دلم گرمتر شد. خواهرم داشت چای تعارف میکرد. لب ریز و لب سوز.

کَل هادی کنار ملّا غلام،پدر بزرگ پدری ام نشسته بود. مادر بزرگ هایم هم با لباس زیبای قشقایی شان جفت هم نشسته بودند. صدایشان بلند بود، انگار داشتند خاطره تعریف میکردند.

ناگهان دلم ریخت، توی خواب یادم آمد که پدربزگ ها و مادربزرگ هایم که سال ها است مرده اند. تا به خودم آمدم دیدم هیچ کس نیست. فقط تو مانده ای و من. گفتی خواب میدیدی؟ گفتم خیلی واقعی بود. گفتی هنوز هم خواب هستی. گفتم نه الان کنار تو نشسته ام ، به گربه اشاره کردی و گفتی گربه را ببین، گربه داشت غذا میخورد. گفتی یادت هست که گربه مرده. گریه ام گرفت. تا آمدم بروم سمتش بیدار شدم. چشمانم خیس خیس بود.

هم بنیان گذار هلدینگ نیک اندیش. هر چیزی به ذهنم برسه می‌نویسم. دلنوشته کپی‌رایت نداره. امیدوارم لذت ببرید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید