امشب هم از آن شب هاست. بیدار میشوم، خوابم نمی آید، موبایلم را نگاه میکنم، ساعت یک و نیم است. کمی تلاش میکنم بخوابم ولی فایده ندارد. خودم را به لپ تاپم میرسانم. همیشه کار برای انجام دادن دارم. چه خوب شد که کلندرم را دیدم حواسم به یکی از جلسه های امروزم نبود، فرصت خوبی هست که کمی مطالبم را جمع و جور کنم و آماده تر باشم. جلسه با تیم حقوقی همیشه چالش برانگیز است. کلا ازین تیپ جلسه هایی که مربوط به خارج از سازمان است، مثل همین جلسه های حقوقی و یا جلسه هایی که به مالیات و بیمه ربط دارد، کلافه ام میکند. و تا حد امکان سعی میکنم خودم را درگیرشان نکنم ولی هفته ای یک تا دوبار را باید خودم باشم. البته این را هم بگویم، کلی در این جلسه ها یاد میگیرم. منِ الان، با منِ ده سال پیش که خیلی از موضوعات حقوقی و مالیاتی سر در نمی آوردم فرق میکنم. برای همین خودم را مجبور کرده ام که در این جلسات هم حضور داشته باشم. نتیجه اش برای من مثبت بوده، این هم جزوی از کار سخت کردن است دیگر.
هوا حسابی سرد شده، سعی میکنم هر طور شده هفته ای یکی دو بار به گربه های پارک کناری غذا بدهم ولی طفلک ها آنقدر سردشان است که گاهی از سرپناهشان بیرون هم نمی آیند. وقتی به پارک میروم و میبینم که قبل از من کسی به آنها غذا داده ذوق میکنم. چقدر آدمها نسبت به حیوانها مهربان تر شده اند.
این روزها بیشتر از هر زمانی ذوق حضور در شرکت را دارم، چون کارهای بزرگی داریم انجام میدهیم. مسیر مشخص و تعریف شده ای از نظر خودم دارم، و فکر میکنم با کمی اختلاف نظر بقیه هم سر این موضوع با من هم عقیده باشند که کارهایی که میکنیم به زودی نتایج خوبی به بار خواهد آورد و علاوه بر توسعه شرکت، فرصت برای اشتغال زایی بیشتر هم فراهم میشود. فعلا که این روزها همه با هم سخت مشغول کاریم و به نتیجه هم امیدوار هستیم. انشالله بشود که بشود.
تازگی ها حس کرده ام مطالبم زنجیره وار به هم متصل نیستند، صرفا آنچه به ذهنم میرسد را مینویسم. نمیدانم خواننده را اذیت میکند یا خیر، اگر نظری دارید ممنون میشوم فیدبک بدهید. هرچند سعی میکنم مطلب ناقص ننویسم و هرچه به دلم می آید را مینویسم.
همکاران منابع انسانی مان، آدمهای خوش ذوقی هستند، برای روز یلدا به همه مان نفری یک تیشرت دادند، روی تیشرت های هرکس عکس متفاوتی چاپ کرده بودند فکر میکنم بر اساس شخصیتشان و یا علاقه شان. سهم من تیشرتی بود که عکس گربه روی آن چاپ شده بود، دوباره اشک تو چشمانم جمع شد. اصلا از آن روز نتوانسته ام بپوشمش. راستش همش حس میکنم گربه روی تیشرت شبیه "گربه" است. فعلا نپوشیدمش. لامصب این نبود گربه برایم عادی نمیشود. همه جا هست. مخصوصا نیمه شب ها وقتی بیدار میشوم آب بخورم، پایم به هرچیزی میخورد حس میکنم گربه است که دارد خودش را به پایم میمالد. ولی حقیقت سیلی اش را میزند و یادم می آورد که "گربه" دیگر هیچوقت نیست.
میخواستم از تو هم بنویسم، مخصوصا از فداکاری هایت. ولی فکر کنم در یک مطلب جدید بنویسم بهتر است. فعلا تا همینجا کافی است. ساعت نزدیک چهار صبح است، ببینم میتوانم کمی چشم روی هم بگذارم.
یا حق