گاهی هم حس میکنم اصلا حرفهایم را نمیفهمی، گاهی حس میکنم انگار غریبه هایی هستیم که فقط با هم سلام و علیک داریم. جای من بودن دارد سخت میشود. از دستت عصبانی میشوم. سعی میکنم بروی خودم نیاورم ولی مگر میتوان روی آتش بود و نجوشید. من میدانم تو هم مثل من بر سر آتشی میجوشی و گاهی محبتت را هم به شکل خشم نثارم میکنی.
کلافه و خسته میشوم، به نوشتن پناه میبرم. احساس میکنم هر کاری میکنم که نشان دهم برایم مهم هستی را، اشتباه برداشت میکنش. نمیدانم چرا همه حرفهای تلخ را در گوشه لپت نگاه میداری و تا تقی به توقی میخورد بر زبان جاری شان میکنی. گاهی حرفهایی میزنی که اصلا باورم نمیشود. حتی گاهی آنقدر دردناک است که حس میکنم قلبم تیر میکشد. من همه تلاشم را میکنم برای تو خوب باشم، ولی خودم هم میدانم هیچ وقت نمیتوانم به اندازه ای که تو میخواهی خوب باشم.
الان اگر از تو بخواهم از خوب و بدم بگویی حس میکنم چیزی که بیشتر از فکرت میگذرد بدی هایم است، حتی اگر به زبان جاری شان نکنی. همه شان را جمع میکنی و موقعی که انتظارش را ندارم، مرا آماج حملاتت میکنی. نفسم میگیرد. از دست خودم و نه تو. ازین که چطور میتوانم این همه بد باشم که تو همیشه خروار خروار میتوانی بدی هایم را به رخم بکشی.
این را خوب میدانم که این حرف ها، این تیرها از سر این است که برایت مهم هستم. چون اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. شاید هرچه به من میگویی حقم باشد. حقم باشد که باید بابت تک تک حرفهایم و رفتارهایم در گذشته همیشه به تو جوابگو باشم. حتی آنهایی که خیال میکردم حل شده اند. راستش خودم هم میدانم، تو خوب هستی. اگر بدی ای هم هست تقصیر من است. تو باش و بخند، تو باش و هرچه میخواهی بکن. تو باش و تا همیشه ظرفهایم را بشکن. عشق از لبه های شکسته همین ظرفها باز جوانه میزد. تو فقط بدان که مرا به جز آستان تو راهی نیست.
سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست
که هر چه بر سرِ ما میرود ارادتِ اوست
نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است
فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست
نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است
که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست