وحید والی- Vahid Vali
وحید والی- Vahid Vali
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

عروسی

مدتی پیش به دعوت یکی از دوستان به شیراز سفر کردم، مراسم ازدواجش بود. البته که خیلی خوش گذشت. دیدن حسن در لباس دامادی برایم بسیار هیجان انگیز بود، حسن از آدمهایی هست که همیشه مانند برادرم بوده است. همیشه هم برایش ارزش بسیار زیادی قائل بوده ام و دوستش دارم. روزی که عروسی حسن بود، همراهانم هوس قلیان کردند، تقریبا ظهر بود، چون در هتل قلیان سرو نمیشد، تصمیم گرفتند برای ناهار به رستورانی در همان نزدیکی بروند و دلی هم از عزای قلیان در بیاورند، من هم البته نه با رغبت ولی همراهشان شدم. تراسی داشتند که باصفا بود و باید حدود ده پله بالا میرفتی تا به آن تراس زیبا و تخت هایش برسی. رفتیم و نشستیم و دوستان سرگرم کیفور شدن از قلیانشان بودند و من هم داشتم سیگارم را میکشیدم. گفتم بد نیست قبل از رسیدن غذا دستی هم به آب برسانم. بخاطر کمردردم کمی با احتیاط راه میرفتم، همین احتیاط بی جا و دست به کمر بودن باعث شد، از پله های کذایی زمین بخورم، جوری که صدای مچ پایم را هنگام پیچده شدن شنیدم. همانجا افتادم، نای بلند شدن نداشتم. چشمانم سیاهی رفت. حسین کنارم بودم. زیر بغلم را گرفت. با هزار مکافات بعد از استفاده از سرویس تقریبا بهداشتی دوباره از پله ها بالا رفتم و کنار همراهانم نشستم. تازه کمی که گذشت فهمیدم چه بر سرم آمده، دردش زیاد شد. بعد از اینکه ناهار بی کیفیتشان را خوردم و باز سیگار کشیدم و دوستان هم تا میتوانستند قلیان کشیدند، دیدم نمیتوانم از جایم بلند شوند. هم کمرم درد میکرد، هم پایم آش و لاش شده بود هم از کیفیت بد غذا عصبانی بودم و غر غر میکردم که نگذاشتید هتل بمانم و به این روز افتادم. خلاصه اینکه دو سه نفری زیر بغل من را گرفتند و با زحمت به ماشین رساندند. هنوز نفس نفس زدن های امیرحسین و حسین و ارشیا که باری به سنگینی من را داشتند حمل میکردند یادم است و ازشان هم متشکرم که کنارم بودند. شب عروسی حسن بود و پای من هم به شدت درد میکرد و اصلا نمیتوانستم تکان بخورم. خلاصه اینکه چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان بودیم، امیر حسین به چشم بر هم زدنی ویلچر را آورد و سه تایی مرا سوار ویلچر کردند. در این حین یک بیمار را هم داشتند مرخص میکردند و یک تاکسی جلوی در بیمارستان بود، بیچاره مریض را سه نفری هر کاری میکردند نمیتوانستند از روی برانکارد روی صندلی عقب تاکسی بیندازند، ناگهان ماشین دیگری پشت سر سمند از غیب پیدایش شد و شروع کرد به بوق زدن، راننده تاکسی هر چه خواست به روی خودش نیاورد دید طرف ول کن نیست. هی با چشم و خرکات بدن اشاره میکرد که مگر نمیبینی دارم مریض بارگیری میکنم ولی انگار نه انگار، طرف هی بیشتر بوق میزد. راننده هم از اینطرف عصبانی که مریض را نمیتوانستند جا کنند و از آن طرف هم بوق های ممتد خودرو پشت سری، ناگهان مریض را ول کرد و حمله کرد به راننده ماشین عقبی. مریض نصفش در ماشین بود و نصفش در خیابان و دو راننده هم درگیر هم فحش میدادند و هم کتک کاری میکردند، همراهان مریض هم دیدند که راننده رفته است و خودشان هم نمیتوانستند مریض را در ماشین جا کنند، مریض را ول کردند و رفتند سراغ دعوا. مریض بیچاره کاملا در هوا معلق شده بود، بعد از اینکه همدیگر را حسابی کتک زدند و به هم فحش دادند، آن راننده ماشینش را کج کرد و از سمت دیگر رفت و این سه نفر هم با هر بدبختی بود مریض را در عقب ماشین جا کردند. من مات دعوا بودم که صدایم کردند، دکتر آمد و گفت خوب ظاهر پایت که خوب است باید از مچ پایت عکس بگیری، عکاسی هم در طبقه دیگری بود، امیرحسین که داشت ویلچر را رانندگی میکرد، میخواست از یک سطح شیب دار من را پایین ببرد، به من گفت کنار ویلچر ترمز دستی است اگر خواستی بیفتی ترمز بگیر. همان ابتدای مسیر بود که نزدیک بود با کله بروم پایین، هرچه ترمز گرفتم هیچ فایده ای نداشت، یکی از آن طرف داد زد آقاااا، برعکس باید بیای پایین. شانس آوردیم حسین هم بود و به هر بدبختی بود من را نگه داشتند و سر و ته کردند و خلاصه عکاسی هم انجام شد و مشخص شد پایم نشکسته و ظاهر تاندوم و این طور چیزهایش مشکل دار شده است که گفتند باید مچ بند ببندی. مچ بند هم گیرم نیامد. به هر مصیبتی بود مرا به هتل رساندند. تا شب کارم قرص مسکن خوردن بود. و به هر مصیبتی بود شب هم به عروسی حسن رفتیم، باز دو نفر زیر بغلم را گرفتند و روی صندلی یک گوشه سالن رساندند و تا اخر مراسم همانجا بودم. وسطهای مراسم خیلی پایم درد میکرد، برادر عروس متوجه شد و گفت که آمپول مسکن دارد، حالا وسط جمعیت که نمیشد امپول را به آنجایم تزریق کنم. کمر درد هم داشت اضافه میشد. دیدم فایده ندارد، باز دو سه نفر زیر بغلم را گرفتند و مرا به حیات پشتی سالن رساندند و آنجا بود که به آنجایم تزریق را انجام دادند. و باز به صندلی ام برگشتم. و تا اخر مراسم همانجا بودم. خلاصه عروسی تمام شد و حسن آقا هم با همسر محترم به تهران آمدند و من هم به هر مصیبتی بود به تهران رسیدم. وچند روزی هم مچ بند پا را بستم. و پایم بهتر شد. ولی کمرم بعد از آن زمین خوردن بدتر هم شد. حالا هم که یک عده از پزشکان میگویند باید عمل کنم یک عده هم که میگویند باید عمل نکنم، فعلا مدارا میکنم تا ببینم چه خواهد شد. این ها را هم نوشتم که هم از همکاران و دوستانم تشکر کنم هم عروسی حسن آقا را باز تبریک بگویم و هم التماس دعا برای کمرم داشته باشم.

عروسیمریض
هم بنیان گذار هلدینگ نیک اندیش. هر چیزی به ذهنم برسه می‌نویسم. دلنوشته کپی‌رایت نداره. امیدوارم لذت ببرید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید