
روی موج حس و حالت سوارم، میدانم چه بر تو میگذد، همان بر من هم میگذرد. تو که دیگر میدانی زندگی همین است. بالا و پایین دارد، پایین هایش بیشتر است. و دائم که همین نخواهد ماند. روز لبخند و خنده های من و تو از ته دل هم میرسد. یکی از بدهی های اصلی زندگی به ما همین از ته دل خندیدن است. حرف بزنیم، اصلا چرت و پرت بگوییم و تا میتوانیم، تا خود صبح بخندیم.
فصل رقص ما هم میرسد، فصلی که طولانی باشد، فصلی که مثل بهار باشد و هی تکرار شود. آخ که چقدر فکر خندیدن با تو کیفورم میکند. آخ که چقدر رقصیدن با تو در بهاری دائمی میچسبد.
زندگی این رنج دائم، خودش هم نمیداند فردا چه بر سر راه ما خواهد گذشت، ولی ما جان میکنیم و تقلا میکنیم تا روزهای خوب برایمان بیاید. راستش نمیخواهم ته دلت را خالی کنم، ولی زندگی کردن در این دنیای لعنتی مثل رقصیدن روی آتش است. منتها دلخوشی ام این است که با تو، با هم، دست در دست هم روی این آتش میرقصیم و با هر ضربه پایمان به این آتش ها را آن را خاموش تر میکنیم. بگذار هرچه میخواهد این آتش گُر بگیرد، تو فقط دست من را رها نکن. ازین هم رد میشویم. مثل همیشه که با هم ردشان کردیم.
هرچقدر زندگی به بازی مان میگیرد، ما هم با نوسانش بازی میکنیم. اینطوری تحمل رنجش برایمان آسانتر میشود. تا موقعی که در کلبه مان نشسته باشیم، و منظره بارش برف از پنجره کلبه مان را با هم تماشا کنیم و این بار من برایت چای بریزم. لبخند بزنی و با دو دستت لیوان چای را بگیری و مزه مزه اش کنی تا سرد تر شود و بنوشی اش. همین تلخی چای میتواند تلخی زندگی را بشوید و ببرد و من و تو را برای نبردهای بزرگتر آماده کند.
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را