این حجم از وهم و پریشانی هیچ وقت عادی نمیشود، همیشه غوغایی جدی تر و جدیدتر در سرت کلافه و دیوانه وار پرسه میزند. آنقدر لجوج است و با سرعت پیش میرود که هرچه میکنی که به گرد پایش برسی هم نمیتوانی، همیشه او دوان است و تو در پشتش دوان دوان.
تازه پایش که میرسد حتی زبان همدیگر را هم انگار نمیفهمید. عجیب است. همه اش در وجود خودت است ولی انگار هر یک در پی نابسامانی جدیدی هستند. دلیل این همه آشوب درونی هم به گمانم همین افسارهایی است که هر کدوم به سویی کشیده میشوند.
همیشه کارهای ناتمام بیشتر از کارهای به سرانجام رسیده هستند و هر روز پرونده های جدیدی باز میشوند و تو باید تند و تند در پشتشان دوان دوان بدوی و هرچه میتوانی را هضم کنی. به گمانم اگر روز تعطیل دلت آشوب تر هم میشود بخاطر همین پرونده ها است. کار هیچ وقت تمامی ندارد. انگار خودت هم نمیخواهی هیچ تمامی وجود داشته باشد.
آدمی که همیشه کار نکند فایده اش چیست؟ باید دائم بدوی و کار کنی، بلکه بتوانی گره ای باز کنی.کار هست که در باور من به تو هویت میدهد. دنیا هیچ وقت منتظر تو نمیماند، تو هم حق نداری منتظر آسایش باشی. همیشه باید حاضر باشی و چپت پر باشد.
همیشه باید آماده همه چیز باشی، همیشه هوشیار! همیشه زره پوشیده و دست به سلاح! فقط همین یک حالت برای تو کار میکند. بقیه به تو چه!تو به بقیه چه!