عبدالحسین وکیل زاده ابراهیمی
عبدالحسین وکیل زاده ابراهیمی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

ناخدا به دریا غر نمی‌زند

موج عظیم کاناگاوا (به ژاپنی: 神奈川沖浪裏، تلفظ: کاناگاوا اُکی نامی اورا) یک باسمه چوبی معروف یا اوکی‌یوئه اثر هنرمند ژاپنی، هوکوسائی است. ترجمهٔ دقیق‌تر نام این اثر آن‌سوی موج در ساحل کاناگاوا است.
موج عظیم کاناگاوا (به ژاپنی: 神奈川沖浪裏، تلفظ: کاناگاوا اُکی نامی اورا) یک باسمه چوبی معروف یا اوکی‌یوئه اثر هنرمند ژاپنی، هوکوسائی است. ترجمهٔ دقیق‌تر نام این اثر آن‌سوی موج در ساحل کاناگاوا است.



ناخدا به دریا غر نمی‌زند که چرا موج داری؟ چرا طوفان داری؟ چرا باد و باران داری؟ چرا کشتی من را اینطرف و آن طرف میبری؟ چرا دیروز ماهی ندادی؟ چرا به ناخدای همسایه بیشتر ماهی می‌دهی؟

ناخدا به دریا احترام می‌گذارد، هر چه دریا خواست ناخدا می‌دهد، هر چه دریا به ناخدا داد شکر می‌کند.

شاید در نظر اول بگویید چون ناخدا اسیر دریا است و جز صبر کار دیگری از دستش بر نمی‌آید. اما اگر ناخدا را می‌شناختید هرگز به همین سادگی به عشق ناخدا به دریا توهین نمی‌کردید! ناخدا می‌توانست کافه‌چی شود یا تاجر یا جواهر فروش یا دزد یا پادشاه یا هر چیز دیگری... اما ناخدا شد.
اگر حوصله دارید داستان ناخدا شدن ناخدا را برای شما بگویم.

ناخدا وقتی بچه بود و هنوز ناخدا نشده بود اسمش پسر بود. پسر هر از گاهی از شغلی خوشش می‌آمد و به پدر می‌گفت من وقتی مرد شدم این کاره بشوم؟ پدر که مرد با تجربه‌ای بود می‌گفت، صبر کن تا عاشق بشی. پسر می‌گفت عاشق؟ عاشق چی یا کی؟ الان عموی من که آهنگر است عاشق آهن گداخته و پتک و صدای دنگ دنگ است؟ تو که نجاری عاشق چوب و میخ و پیچ و طاقچه و کمدی؟ مادرم که تور می‌بافد عاشق نخ و طناب و گره زدن و بافتن چشمه های تور است؟ پدر تکرار می‌کرد: صبر کن تا عاشق بشی.

چند سال گذشت... پسر مرد شد... اما عاشق نشد. برای گذران زندگی روزها در نجاری پدر کار می‌کرد و دیگر سوال هم نمی‌کرد که چه کاره شود، چون کار داشت. اما هنوز دلش آرام نگرفته بود و هر از گاهی یاد حرفهای پدرش می‌افتاد.

یک صبح دوشنبه یا سه شنبه بود که قایق کوچک مرد همسایه را قرض کرد و برای تفریح به دریا زد، دفعه اولش نبود، خیلی دوشنبه ها یا سه شنبه ها بجای رفتن به نجاری پدرش قایق مرد همسایه را قرض می‌کرد و به دریا می‌رفت.
شاید فکر می‌کنید مرد ما به پشت کف قایق خوابید و سقف آسمان و ابرهایش را نگاه می‌کرد و مثل همه داستان‌ها توی ابرها شکلهای مختلف دید، اسب، خرس، نهنگ، پلنگ، خانه ... و بعد خوابش برد و طوفان شد و مرد و قایق وسط اقیانوس گم شدند بعد از چند روز گرسنگی، دریا یک ماهی برایش توی قایق انداخت و بعد تشنه اش شد و دریا برایش باران فرستاد و بعد از مدتی دریا قایق را به ساحل بندر همسایه رساند و مرد نجات یافت، در اینصورت شما هم مثل من زود قضاوت کردید! برای خودم و برای شما متاسفم!

مرد خواب نرفت، امروز بر خلاف همه دوشنبه‌ها و سه‌شنبه های قبلی، توی قایق نشست و ساعت‌‌ها به دریا نگاه کرد، به آرامش دریا، موج‌های کوچک و بزرگ، صدای دریا، قایق های ماهیگیری ریز و درشتی دید که ماهی گرفته و خوشحال یا دست خالی و خسته برمیگشتند، مرغ‌های دریایی که گاهی شیرجه می‌رفتند، حتی یکی دو دولفین هم دید، آیا دولفین ها با دریا بازی می‌کنند یا دریا با دولفین‌ها؟ مسافرانی که با قایق های بزرگ از کشور همسایه آمده بودند را هم دید. گاهی هم تا چشم کار می‌کرد فقط دریا بود. چند دقیقه هم سعی کرد یک موج تکراری پیدا کند که شکلش مثل موج قبلی باشد اما موفق نشد، موج‌ها با وجودی که عین هم بودند با هم خیلی فرق داشتند. سعی کرد یک کف آب دریا را چند دقیقه در دستش نگه دارد اما نشد. با پارویش چند موج کوچک ساخت و در بازی موج سازی با دریا شرکت کرد و خوب بازنده شد اما ناراحت نشد. عصر که خسته شده بود دریا برای اینکه سر حالش بیاورد چند لیوان آب رویش ریخت، چقدر آب دریا شور است! غروب شد و هوا شروع به تاریک شدن کرد، دریا آرام شد اما ساکت نشد، چراغ‌های ساحل دیده می‌شد و مرد به ساحل برگشت و از فردا دیگر به نجاری پدر نرفت.

اینها را یک صبح دوشنبه یا سه شنبه مرد برای من تعریف کرد اما من هنوز نفهمیدم چرا عاشق شد و بعد ناخدا شد.


دریاناخداعشقشغل
مدیر فنی شرکت نرم افزاری کنترل اعداد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید