ویرگول
ورودثبت نام
mohsen valinasab
mohsen valinasab
mohsen valinasab
mohsen valinasab
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

بگذار دوباره خاطراتت را بنویسم

نیم ساعتی می شد که روی یک صندلی چوبی که جیر جیر می کرد گوشه یک کافه خلوت منتظرش بودم. نمی دانم چرا این جا را برای ملاقات انتخاب کرده بودم ، شاید به خاطر این بود که از فضای آن کافه خوشم می آمد اما هر چه که زمان می گذشت بیشتر بودن در آن محیط آزارم میداد . یک هفته تمام بود که جواب پیامک ها و تماسهایم را نمی داد و بعد از گذشت یک هفته که برای من به اندازه یک عمر گذشت . ساعت سه صبح پیام داده بود که همان کافه که اولین بار رفتیم ساعت 2 . همین . و حالا بیست دقیقه از 2 بعد از ظهر می گذشت و هنوز نشسته بودم . دوست داشتم بیاید و سرش فریاد بزنم ، از طرفی دلم برای دیدنش پر می کشید. خیلی ساده سومین چایی میوه ای خود را سر کشیدم که دیدم پشت پنجره کافه دارد مرا نگاه می کند. همان چشمهای درشت زیبا که هر روز یک رنگی بودند و من عاشق نگاه کردن به نگاهش. در طول عمرم یادم نمی آید چیزی را به اندازه آن چشمها دوست داشته باشم .

آمد و با همان لبخند که قلبم را از جا می کند نشست رو به رویم و سلام گرمی داد که تمام سلول های بدنم گر گرفتند . آرام جواب سلامش را دادم . گفت چی گفتی برات بیارن منم از همونا می خوام چه بوی خوبی داره...

وای من که چقدر این دختر حرصم می داد خدایا دلم می خواست سرش را بکنم ...

آرام گفتم یه چای میوه ایه و نمی دونم چه اسم مزخرفی روش گذاشتن اسم یه بازیگر آمریکاییه ...

- منم می خواممممم

به پسری که برای سفارش گرفتن پیش می آمد گفتم از همین ها ... پسرک کمی با صدای بلند تر از معمول اسمی را بلغور کرد که خوب نفهمیدم و رفت

باز هم چشمان زیبایش را به من دوخت و گفت چه اسم سختی... حرفش را بریدم

- خب بگو

- چی بگم شازده؟

خونم به جوش آمد .شمرده شمرده گفتم : چرا جواب منو نمی دادی؟

- بذار چایی مونو بخوریم بعد ...

- گور بابای چایی ... بگو

- باشه باشه عصبانی چرایی؟ شازده آقامون

بدنم را رو به جلو کشیدم و آرام تر گفتم : می دونی چقدر از دستت عصبانیم؟

- تا جایی که دوست داری کله مو بکنی ؟

- آره

- قول می دی وسط حرفم نپری

- آره بگو

- پس خوب گوش کن ...

دانشجو بودیم من گرافیک می خوندم و اون حقوق ، هیچی نداشتیم خیلی خیلی فقیرانه زندگیمونو شروع کرده بودیم و من باردار بودم . هیچ وقت بهش سخت نگرفتم، هیچ وقت بهش نگفتم هوس چی کردم .

سکوت کرد، سکوتش چند لحظه بیشتر طول نکشید اما آنقدر عمیق بود که می شد عمق آن را از چشمانش که به اشک نشسته بودند خواند.

ادامه داد: باید زن باشی و باردار که حرفم رو بفهمی .

پسرک با چایی میوه ای خوش عطر و بو نزدیک شد و از چهره هر دوی ما فهمید که نباید آن سوال کلیشه ای ( چیزی لازم ندارید ) را بپرسد

حالت چهره اش از بین رفت دیگر آن زن همیشه خندان نبود. لبخند از لبانش رخت بر بسته بود .

- یه شیرینی فروشی پایین خونه ما بود که ظهر ها بوی شیرینی و خامه تازه میپیچید تو خونه. لباس می پوشیدم و از پله ها آرام آرام پایین می رفتم و یه دل سیر شیرینی ها را نگاه می کردم و بو میکشیدم و برمی گشتم بالا. همین .هیچ وقت بهش نگفتم دلم شیرینی می خواد کار کردم و عرق ریختم تا پولدار بشه و دلش یه زن دیگه بخواد . و حالا بچه هامو ازم گرفته. و هیچ وقت نمی ذاره یه دل سیر ببینمشون. می دونی ... خسته ام .

کلمه خسته را جوری بیان کرد که چیزی در درون من شکست . با خودم گفتم اگر این زن که برای من اسطوره شجاعت و استقامت بود بگوید خسته است دیگر امیدی نیست .ادامه داد : نمی تونم دوباره با کسی باشم که نمی تونه ازم مراقبت کنه .

چایش را سر کشید و آرام آرام همان زنی شد که عاشقش بودم .

- چه کافه قشنگیه این جا ... گلهای شمعدونی اونجا رو خیلی دوست دارم...

- بذار بنویسم

- چی

و باز همان لبخند که دندان های زیبایش را نشان می داد

- گفتم بذار بنویسم داستان زندگی تورو

- چیزی قشنگ و جذابی نداره

- می دونم پس بذار خاطرات رو عوض کنم و دوباره با خودم تکرارشون کن اما این دفعه خوب خوب خوب

- چرا؟

- چون تو لیاقتش رو داری ... علمدار هنگ بهار

باز هم جرعه ای سر کشید اما این بار با چشمان خندان.

۲
۰
mohsen valinasab
mohsen valinasab
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید