mohsen valinasab·۳ سال پیشسال 1501 مبارکسال 1501 چطوریه؟دقیقا نمی دونیم اما می شه حدس هایی زد که دور از واقعیت نیست مثلا فرض کنید برید تو کما و یا یه خواب مصنوعی و صد سال دیگه از…
mohsen valinasab·۵ سال پیشبگذار دوباره خاطراتت را بنویسمنیم ساعتی می شد که روی یک صندلی چوبی که جیر جیر می کرد گوشه یک کافه خلوت منتظرش بودم. نمی دانم چرا این جا را برای ملاقات انتخاب کرده بودم ،…
mohsen valinasab·۵ سال پیشقسمت هفتم سریال شهرورود به ساحل شرقیقایق ها بی صدا و آرام به ساحل شرقی رود می رسند . تکاوران تا دندان مسلح و آماده دریدن عراقی ها در قایق ها نشسته اند. احمد د…
mohsen valinasab·۵ سال پیشقسمت ششم سریال شهرهر که تو را دید ز خود دل برید.ناخدا با نامه ای احمد را با جنازه طاهر به آبادان می فرستد. در آبادان و در دفتر سرهنگ ازاحمد پرسیده می شود که…
mohsen valinasab·۵ سال پیشقسمت پنجم سریال شهرآنکه دائم طلب سوختن ما می کرد، کاش می آمد و از دور تماشا می کردناخدا در دفترش دست بر شانه سیاری می گذارد و از او و سایر تکاوران می خواهد که…
mohsen valinasab·۵ سال پیشقسمت چهارم سریال شهرناخدا ما تو را فراموش نکرده ایم ، خود از یاد خود رفته ایم
mohsen valinasab·۵ سال پیشقسمت سوم سریال شهرجدال نور و تاریکیبمباران ارتش عراق به تلافی درگیری پیش آمده تمامی شهر را به آتش کشیده و در هر جای شهر صدای انفجار به گوش می رسد. در بیمارست…
mohsen valinasab·۵ سال پیشقسمت دوم سریال شهرسوزاننده تر از آتش، ویرانگر تر از طوفاننصیر با بهانه خروج از شهر و رفتن به خاک عراق برای داد و ستد، از خانه خارج می شود و به خانه عبد الواه…
mohsen valinasab·۵ سال پیشقسمت اول سریال شهراین خلاصه سریال را چند سال پیش نوشته بودم تقدیم می کنم به شهدای ارتش و تمامی عزیزانی که جان خود را فدای میهن عزیزمان کردند
mohsen valinasab·۵ سال پیشدر قلمرو پاییزایمانسکانس 1 دفتر منصور روز داخلیمنصور دارد پشت میزش قرار می گیرد و لیلا در آستانه در.منصورخب،بفرمایید.لیلانمی دونستم تو این موقعیتید وگر ن…