جدال نور و تاریکی
بمباران ارتش عراق به تلافی درگیری پیش آمده تمامی شهر را به آتش کشیده و در هر جای شهر صدای انفجار به گوش می رسد. در بیمارستان خرمشهر باز همه چیز به هم ریخته است. دارو ها و لوازم پانسمان در حال تمام شدن است . اما هنوز پزشکان و پرستاران با تمام وجود در حال کمک هستند. مرد جوانی به دنبال کمک می گردد اما هر کس به دنبال کار خود می دود او به اجبار چادر بفرا را می گیرد و با خواهش و تمنا می خواهد که او را با خود ببرد ، طوبی که این صحنه را می بیند به سمت مرد و بفرا می آید. همسر مرد در حال وضع حمل است و در خانه تنهاست. مرد به گریه می افتد. بفرا و طوبی همراه مرد می روند. در همین حال نصیر زخمی و تیر خورده به بیمارستان آورده می شود. زن در حال وضع حمل با مشکل رو به رو شده است و طوبی و بفرا به او کمک می کنند تا نوزاد متولد می شود. در بیمارستان نصیر از دختر پرستاری که دوست بفراست می خواهد که به او اطلاع دهد تا برای دیدنش به بازداشتگاه شهربانی بیایید. نیروهای شهربانی نصیر را با خود می برند.با خروج نصیر، پرستار به دنبال بفرا می گردد اما او را نمیابد در همین حال بیمارستان دوباره هدف موشک قرار می گیرد و قسمتی از آن تخریب می شود .
احد که دوباره به شهر بازگشته با انفجار بیمارستان به سمت آن می دود و از پرستاران سراغ بفرا و طوبی را می گیرد اما کسی آن دو را ندیده است به نظر می رسد بفرا و طوبی زیر آوار مانده اند. تلاش برای بیرون کشیدن مجروحین از زیر آوار با فریاد های احد شدت می گیرد اما طوبی و بفرا در میان مجروحین نیستند. بفرا و مادرش که به بیمارستان بازگشته اند احد را به نام صدا می کند . اشک شوق بر گونه های احد روان می شود.
پرستار به بفرا خبر می دهد که نصیر در بازداشتگاه شهربانی منتظر اوست. بفرا و احد به شهربانی می روند و بفرا با خواهش والتماس فرصت می کند چند دقیقه با نصیر صحبت کند. نصیر اظهار بی گناهی می کند و از بفرا می خواهد که با مادرش سریعا شهر را ترک کند و به خانه دایی طوبی در اهواز برود . نصیر قول می دهد خیلی زود به آنها بپیوندد. بفرا می پذیرد و با احد به خانه باز می گردد و به طوبی می گویدکه نصیر تیر خورده و به اهواز منتقل شده است. طوبی و بفرا به جاده خرمشهر می روند اما اتومبیلی وجود ندارد تا آنها را از شهر خارج کند. مرد با همسر و نوزاد تازه متولد شده اش سر می رسد و طوبی و بفرا را با خود می برد. احد به بازداشتگاه باز می گردد و با نصیر ملاقات می کند. این اولین دیدار نصیر و احد است اما احد او را به یاد می آورد.او همان بمب گذار است که با صاعب در بازار دیده شده است. نصیر به احد می گوید که فردی به نام رییس در پشت همه این ماجراها قرار دارد و او عروسک گردان واقعی بمب گذاران و جاسوسان است و از احد می خواهد که برای پیدا کردن مدارکی که نشان می دهد رییس وجود دارد به خانه عبد الوهاب برود.
احد به فرمانده شهربانی که پیگیر ماجراست خبر می دهد که نصیر را نمی شناست و به خانه عبد الوهاب می رود . خانه تحت مراقبت است اما احد از خانه پشتی وارد می شود و همه جای خانه را جستجو می کند و سر آخر به زیرزمین می رسد و صدای بی سیمی را می شنود که دارد پیامی مخابره می کند او مدارکی را پیدا می کند که امضای شخصی به نام بخشی زاده در زیر همه آنها موجود است و بیسیم که پیام آمدن تکاوران به آبادان را مخابره می کند. اما ناگهان ضربه ای به سر احد می خورد و او بیهوش نقش زمین می شود.رییس که به دنبال بی سیم و مدارکی است که پنهان شده آنهاست احد را بیهوش کرده اما شلیک کردن به او را عاقلانه نمی داند او خبر آمدن تکاوران را برای نیروهای عراقی مخابره می کند و از آنها می خواهد که راه ورودی که پل روی رودخانه است را بمباران کنند و پس از آن با مدارک می گریزد.
ناخدا و نیروهایش به پل خرمشهر رسیده اند.ناخدا با گروه های ده نفره سریع و با فاصله نیروهایش را از پل عبور می دهد .آخرین خودرو خودروی احمد و طاهر است که هشت تکاور جوان دیگر را حمل می کند .پیرزنی جلوی خودرو را می گیرد و با زبان عربی از آنها می خواهد که به دادشان برسند و عراقی ها را از شهر بیرون کنند. عراقی ها که متوجه حضور آنها شده اند سعی می کنند پل را بزنند . خودرو طاهر و احمد به راه می افتد اما با شلیک به پل خودروهای دیگر که در حال ترک شهر هستند آتش می گیرند. اما تکاوران در میان آماج موشک و خمپاره ها از پل عبور می کنند. بمب افکن های عراقی از راه می رسند و پل و شهر را بمباران می کنند. احمد خودرو خود را که آخرین خودرو است به سمت خانه ای هدایت می کند و با شکستن در خودرو را در آنجا پنهان می کند.با دور شدن بمب افکن ها ناخدا نیروهایش را در شهر پخش میکند و به ستاد فرماندهی میرود .در آنجا نقشه خرمشهر و مرز وسیع و مشترک آن با عراق به او نشان داده می شود و به او گفته میشود که گشتی های عراقی در شهر جولان میدهند و نیروهای خودسر و مستقل در شهر فعالیت دارند. ناخدا بازمیگردد.
احد که به هوش آمده صدای شلیک گلوله های پی در پی را می شنود و در حالی که هنوز گیج است به کوچه می رود. یکی از خودرو های گشتی عراقی با دو تن از مردم عادی درگیر شده و آنها را می کشند و احد را اسیر کرده و با خود می برند. ناخدا که در حال بازگشت از مقر فرماندهی است. گشتی عراقی را تعقیب می کند و هر سه سرباز عراقی را می کشد و احد را آزاد می کند. ناخدا که دوستی دیرینه ای با پدر احد دارد ، احد را به شهربانی می برد و از فرمانده می خواهد که او را در اولین فرصت از شهر خارج کند. فرمانده که قصد دارد نصیر را به اهواز بفرستد فرصت را غنیمت می شمارد و احد و سربازی دیگر را مامور بردن نصیر می کند. اما نصیر با صحبتی که با احد می کند او را مجاب می کند که برای یافتن بخشی زاده به او کمک کند. احد می پذیرد و با در اختیار گرفتن خودرو ای نصیر را با خود به خانه می برد و نصیر تپانچه ی خود را که پنهان کرده برمی دارد. هر دو به محل اختفای بخشی زاده می روند. آنها آهسته و با دقت وارد خانه بخشی زاده می شوند و او را در حالی دستگیر می کنند که در حال از بین بردن مدارک گروه جاسوسی خود است. بخشی زاده به سمت آن دو شلیک می کند و می گریزد اما بفرا که به شهر باز گشته و در تعقیب احد و نصیر تا خانه بخشی زاده آمده به کمک می شتابد و بخشی زاده را مجروح می کند. حملات عراقی ها شدت گرفته و تا کوچه ای که خانه بخشی زاده در آنجاست ادامه پیدا کرده است . بخشی زاده فریاد می زند و به عربی از عراقی ها کمک می خواهد ، نیروهای عراقی از یک سو و نیروهای ایرانی که گروه طاهر و احمد هستند در سوی دیگر کوچه درگیر می شوند و سر آخر موفق می شوند هر چهار تن آنها را از زیر آتش عراقی ها نجات دهند. نصیر و احد بخشی زاده را به شهربانی می رسانند. فرمانده خوشحال از این که بخشی زاده رییس باند جاسوسان دستگیر شده از احد و چند سرباز دیگر می خواهد که بخشی زاده را به اهواز برسانند و نصیر را مکلف می کند که برای شهادت در دادگاه و تکمیل کردن پرونده همراه آنها تا اهواز برود .
آنها بفرا را هم همراه خود می برند تا همگی از شهر خارج شوند غافل از این که سه سربازی که با آنها همسفر هستند نقشه ای دیگر در سر دارند. سه سرباز که از اهالی عرب زبان منطقه هستند از سوی بزرگ طایفه خود ابو حمزه ماموریت یافته اند تا مسبب کشته شدن پسرش و جوانان طایفه اش که در شب درگیری جاسوسان و نیروهای امنیتی کشته شده اند را برای او ببرند. دو تن از آنها که پشت خودرو نشسته اند با تهدید اسلحه خودرو را به سمت نخلستان ابوحمزه هدایت می کنند ، آنجا که ابو حمزه و افراد طایفه اش همگی منتظر نصیر هستند. نصیر با زور در مقابل ابوحمزه زانو می زند و به او گفته می شوند که التماس کند اما نصیر بخشی زاده را مسبب همه این بدبختی ها می داند.او بخشی زاده را عامل بمب گذاری و کشته شده مرد و زن و کودک و جاسوسی برای عراقی ها معرفی می کند. ابوحمزه که نمی دانسته پسرش با جاسوسان عراقی همکاری داشته به گریه می افتد و از جوانان طایفه اش می خواهد که بخشی زاده را به سزای اعمالش برسانند. بخشی زاده با چابکی اسلحه ای را از دستان جوانی می رباید و ابوحمزه را مجروح می کند اما قبل از این که به سمت نصیر شلیک کند تیر می خورد و می میرد. احد او را زده است و جان نصیر را نجات می دهد. ارتش عراق به سمت نخلستان هجوم می آورد و ابوحمزه از پسران خود و دیگر جوانان طایفه اش می خواهد که با خون خود ننگ جاسوسی برای دشمن را از پیشانی او و طایفه اش پاک کنند.