Vania
Vania
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

جهانی دیگر

دیگر خسته شده ام! نگاهی به ساعتم با شیشه شکسته اش می اندازم

چند دقیقه است که کنار جاده ایستاده ام، اصلا برای چه ایستاده ام؟

یادم نمی آید که چه اتفاقی افتاده، فقط یک کرولا‌ی قدیمی قرمز به من زد؛ وقتی به هوش آمدم کنار کیسه های آشغال افتاده بودم

نه گوشی ام هست، نه کیف و نه … فقط رده هایی از زخم بر روی صورت و دستانم هستند

از اون دورها چیزی دیده میشود، مثل نوری که مدام به من نزدیک و نزدیکتر میشود

آه، ماشینی دیگر است؛ فریاد میزنم وایسا: ولی بعید میدانم صدایم را حتی شنیده باشد

جلوی ماشین میپرم و امیدوارم برای بار دوم تصادف نکنم و راننده به موقع مرا ببیند، دقیقا چند سانت با من فاصله دارد که پایش را روی ترمز فشار میدهد و ماشین می ایستد

یک سوناتا سفید که چراغ عقبش شکسته و پشت شیشه علامت “بچه توی ماشین است” دیده میشود

شیشه ی طرف دستیار راننده را پایین می کشد

زنی حدودا ۳۰ ساله با موهای قهوه ای و لباس فرمی رسمی و چشم بادومی به من با تعجب و ترس نگاه میکند. شبیه آسیایی هاست و مشخصا خسته و کوفته است

میخواهم شروع به صحبت کنم که میگوید:

부인 잘 지내세요?( حالتون خوبه خانم؟)

무슨 일 있었어?( اتفاقی افتاده؟)

وای! کره ای… باید از حالت چشمانش متوجه میشدم

کاش آن آموزش های یوتیوب (youtube ) را نگاه کرده بودم و میتوانستم حداقل چند کلمه ای کره ای صحبت کنم، اما خب کسی که به انگلستان مهاجرت میکند، باید بلد باشد انگلیسی هم صحبت کند؛ مگر نه؟

میپرسم: English?

با سر جواب میدهد: بله

بعد همه چیز را برایش میگویم: تصادف، کرولا ی قرمز، کیسه های زباله و…

زن دوباره ور اندازم میکند و میگوید: اهل اینجا نیستی، مگه نه؟

چشمانم گرد میشود، او چطور این حرف را میزند؟ لهجه بریتیش من که خیلی واضح است؛ میدانید یک نوع رسم است… یعنی رسم نه اما خب از مادر و پدر به فرزند منتقل میشود، مثل نوع لباس پوشیدن یک منطقه خاص آفریقا

سرم را به تکان میدهم و میگویم: چرا! اتفاقا از گذشته های خیلی دور نسل های قبل از من هم همینجا بوده اند

زن لبخندی میزند و میگوید: فکر کنم لهجه بریتیش خیلی موندگاره، به هر حال کجا زندگی میکنی؟ باید حتما بری بیمارستان

با عجله میگویم: خیابون هارلی( خیابانی در لندن)

نترس نزدیکم کلیییی دکتر و درمانگاه هست

انگار سطل آب یخی روی زن ریخته باشند، میگوید: چیییی؟ لندن منظورته؟

با قیافه ای هاج و واج میپرسم: مگه الان کجاییم؟ فکر نمیکنم اینجا خیلی تا شهر فاصله داشته باشه، کلا ۱۰ تا ۱۵ دقیقه بیهوش بودم

زن دستش را روی پیشانی ام میکشد و زیر لب میگوید: نه تبم نداری

با لرزی در صدایم میپرسم: من… کجام؟

زن به خودش در آیینه نگاه میکند و میگوید: جالبه! از لندن تا بوسان… ببخشید که میپرسم خانم جوان؛ اما تو مطمعنی که تحت تاثیر مشروبات الکلی، چمیدونم مواد خاصی یا روان گردان نیستی؟ چون این مسیر چیزی نیست که انقدر سریع طی کرده باشی

یعنی چه؟ من تا قبل از تصادف در خیابان های شلوغ لندن بودم و حالا بوسان؟

زن میگوید: ببخشید، اما من از سر کار برمیگردم و فوق العاده خستمه، تازه پسرمم پیش مادرمه و باید برم دنبالش؛ اگر کمکی از من بر نمیاد…

با صدایی آرام میگویم: بله، ممنون بابت کمک

هنوز نتوانسته ام قبول کنم که چه اتفاقی افتاده

زن محض احتیاط شماره پلیس را برایم مینویسد و به من میدهد، سپس خداحافظی ای میکند و می رود.

پس از رفتن او سعی میکنم همینطور پیاده به طرف شهر بروم؛ تابلو هایی که میبینم نشان میدهند خیلی هم از شهر دور نیستم

شاید اگر همینطور ادامه بدهم تا صبح فردا یا حتی امشب به شهر برسم

اما وایسا… من وسط جاده هستم، یک کرولا‌ی قدیمی قرمز با شتاب به سمتم می آید. تلاش میکنم تا بدوم، تا به آنطرف جاده بروم قبل از اینکه دوباره به سمتم هجوم بیاورد

جیغ میزنم و کمک میخواهم، هرچه پاهایم را بکار میگیرم انگار به زمین چسبیده اند…


ساعت ۱۰:۴۵ صبح/خیابان اکسفورد/ لندن

چشمانم را باز میکنم

یکی فریاد میکشد: زندس، دختره بهوش اومد

چند نفر دیگر بالای سرم می آیند.

آرام آرام به حالت عجیبی نیمه می نشینم، کمی آنطرف تر از من یک کرولا‌ی قدیمی قرمز پارک کرده و مردی کنار آن نشسته و پلیس هم کنارش است و انگار میخواهد گواهینامه و سایر مدارکش را ببیند

مرا که به حالت تقریبا نشسته و تکیه داده به جدول های کنار خیابان میبیند، انگار حالش جا می آید و آبی روی آتشش میریزند

پرستاری به طرفم می آید: شما خوبین خانم؟ درد ندارین؟

من به مردی که به من زده با دست اشاره میکنم و میگویم: برو بیمارستان، برو… زنت بهت نیاز داره پسرت هم همینطور

مرد نگاهی به من و حالت خنده دارم می اندازد و میگوید: از کجا… میدونید؟

با آسوده خاطری میگویم: خب شاید نیم ساعت بیهوش شدن هم خیلی واقعیت هارو برای آدم روشن کنه؛ اگه این بیهوش شدنم منجر به مرگ میشد میدونی چه اتفاقی می افتاد؟

زنت پسرتونو به دنیا می آورد در حالی که تو پیشش نبودی، از طرفی تو به جرم قتل زندانی میشدی؛ زنت و پسرت برمیگشتن بوسان و شاید ۴ سال دیگه زنت در حالی که از سر کار برمیگشته که بره پیش پسرش، یه زن جوونو میبینه که کنار جاده ایستاده و با یک کرولا‌ی قدیمی قرمز تصادف کرده…

سرش را کج میکند و میپرسد: یعنی یچیزی مثل دنیای موازی؟

میگویم: نمیدونم شاید، به هر حال تو باید بری؛ زود باش!

بعد رو به باقی مردم میکنم و میگم: خیلی ممنونم از همگی که نگران حال منین، اما نمیخوام وقتتون رو بگیرم… شاید یکروز دوباره از کنار هم رد بشیم و حتی یادمون نباشه اتفاق امروزو، ولی برام خیلی جالبه که ما در بعد های دیگری هم ممکنه وجود داشته باشیم و حتی زندگی کنیم، کسی چمیدونه؟ما مثل ماهی هایی هستیم که ممکنه یکباره از تنگ آب به دریا منتقل شیم، زندگی شگفتی هایی داره که بعضی وقتا ما حتی از اونا خبر نداریم

بعد به کمک پرستار از روی زمین بلند میشوم و اجازه میدهم مرا معاینه کنند

و به این فکر میکنم که در جهانی دیگر، من چطور آدمی هستم…

—وانیا رستمی


داستانکجهان موازیلندنبوسانتصادف
من وانیام، و اینجا قراره بعد و روحیه ادبی منو ببینین???
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید