Vania
Vania
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

نهنگ ۵۲ هرتزی


تصور کنید در یک دنیای آبی و بی انتها، دنیایی آنقدر بزرگ که هرچه میروید تمام نمیشود، زندگی می کنید؛ دور و بر شما پر از رنگ و شلوغی و به نوعی زندگی جریان دارد. شما هم بدتان نمی آید در این تکاپو و هیجان سهیم باشید

دوست دارید دوست پیدا کنید و با بقیه ارتباط بگیرید، برای همین بلند بلند داد میزنید تا به شما هم توجه شود؛ دیگران را صدا میزنید ولی کسی صدایتان را نمیشنود!!!

این داستان زندگی تنها ترین نهنگ دنیاست?

آری! همه چیز از جایی شروع شد که من متولد شدم. خانواده ام بخاطر صدای عجیب و غریبم از همان اول طردم کردند. یادم هست که مادرم میگفت: او مایه خجالت است!

خیلی بچه بودم که خانواده ام تصمیم گرفتند ترکم کنند، یک شب طوفانی بود که جمع کردنند و هرچه التماسشان کردم که مرا هم با خود ببرند‌ تنها چیزی که مادم میگفت این بود که: اتفاقی برایش نمی افتد، نگرانش نباشید…

هیچکدامشان به من توجه نکردند و رفتند؛ من ماندم و یک دنیا ماهی های ریز و درشت. ماهی هایی که حتی حاضر نبودند به من نگاه کنند، چه برسد به بازی یا هم صحبت شدن با من! اما مدتی بعد شنیدم که دسته ای از نهنگ ها به سوی اقیانوس آرام در حال حرکتند

پس تصمیم گرفتم بطرف شان بروم و با آنها همراه شوم، چون تا حدی اطمینان داشتم که حداقل یکی از آنها دلش برای من، منی که بلند بلند با صدای ناهنجارم آواز میخوانم، منی که قیافه زیبایی ندارم، منی که زورم را میزنم ولی زورم به این آب های بی انتها نمی رسد میسوزد.

پس سعی کردم به طرفشان بروم و با آنها آشنا بشم

خب من فقط به کسی نیاز داشتم که بتوانم درکنارش، با همه ی عیب و نقص هایم خودم باشم.

مسیر طولانی و پر پیچ و تابی را طی کردم، دریا ثبات نداشت و کاری هم از این باله های بدردنخور بزرگ بر نمی آمد جز تندتر شنا کردن…

بالاخره به هر بدبختی و سختی ای که بود، آنها را پیدا کردم

وزن زیادم موجب میشد شنا کردنم هم کمی با بقیه فرق داشته باشد

و به وضوح یادم هست که وقتی به آنجا رسیدم همه با چشمانی گرد شده به من نگاه میکردند که از دور آواز میخواندم و برایشان باله هایم را تکان میدادم.

از شانس بدم خانواده ام هم همراه این گروه بودند، دوباره با خشم بسیار گفتند که من نمیتوانم با آنها بروم چون مایه ننگ و خجالتم

برادرم در حالی که خواهر کوچولویم را راضی میکرد که من نباید با آنها بروم میگفت: اون نباید با ما بیاید! صدایش… شبیه “بقیه” نیست

آه! از دست این “بقیه”؛ معلوم نیست کی قرار است دست از سرم بردارد. همه میگویند او خیلی بی نقص است!

پس حتما صدایش رسا و لطیف است، زمخت و همچین خیلی هم بی ریخت نیست، شنا کردنش عجیب و خنده دار نیست و …

در یک کلام خیلی از من بهتر است.

اینبار هم “بقیه” را بهانه کردند و من را فرستادند که برگردم، من هم تا اینجایش را آمده بودم و راستش نمیخواستم برگردم

دریای اینجا بهتر بود و احساس بهتری از اینجا بودن داشتم، پس کمی دورتر از محل سکونت آنها پشت چند تخته سنگ عظیم برای خودم جایی پیدا کردم

برای اینکه توجه بقیه را به خودم جلب کنم آواز خواندم. خیلی خواندم، با بلند ترین صدایی که میتوانستم و فکر کنم صدایم آنقدر بلند تر از حد ممکن بود که از فرکانس عادی ای که باقی نهنگ ها میشنیدند رد شد

از آن روز به بعد هرکاری که کردم صدایم مثل قبل نشد، از دید باقی نهنگ ها یک نهنگ لال بودم که الکی سعی بر حرف زدن داشت

دیگر همان صدای عجیب و مضحکی که داشتم را هم از دست داده بودم!

حالا سن زیادی از من گذشته، درکل این سالها فقط از دور نهنگ هایی را میدیدم که خوشحالند و میخندند؛ از خانواده ام هم هیچ خبری ندارم

یعنی زنده اند هنوز؟ یعنی ممکن است خواهر کوچولویم هنوز من را یادش باشد؟ آیا مامان هیچوقت بابت نبودنم نارحت شد؟

احتمالا این روزها از آخرین روزهای عمرم باشند

به احتمال زیاد در آینده انسان ها قبل از خواب برای فرزندانشان میگوند: روزی روزگاری نهنگی بود که نه اسم داشت نه کسی میشناختش، دانشمندا فهمیدن او هم دلش میخواست مثل “بقیه” اسم داشته باشد، پس اسمشو گذاشتند نهنگ ۵۲ هرتزی

نهنگ ۵۲ هرتزی خیلی تنها بود؛ انسان ها متوجه شدند او عادی نیست و صدایش آنقدر بلند است که باقی نهنگ ها نمیشنوند

هیچکس سمتش نرفت، پس نسل بعد از او هم بوجود نیامد. خیلی یکدفعه ای هم رفت

شبی خوابیدیم و صبح روز بعد نهنگ۵۲ هرتزی دیگر نبود، آدم های زیادی همه جای دنیا به دنبال او گشتند اما تنها اثری که از او بود آوایی بود که در عمیق ترین نقطه دریا چال شده بود، آوایی که انسان ها میشنیدند ولی نهنگ ها نه…

پایان?

_ وانیا رستمی

تنهاترین نهنگ دنیاداستانکنهنگ 52 هرتزی
من وانیام، و اینجا قراره بعد و روحیه ادبی منو ببینین???
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید