شاید عنوان نوشته ام زیاد برازنده اتفاق نباشد. یادم نرود که این یک شرح حال است یا یک راهنمایی طلبی.
امروز بعد از مشاجره حسابی رفتم که برای کادوی تولد برادر کوچکم به جای «پول» ، «کتاب» بخرم. باری، به کتابفروشی که رسیدم سر فروشنده گرم بود و من یک حس نفرت بهم دست داد. باید بگم که برخلاف میلم مثل داستایفسکی نمیتوانم بنویسم برای همین شاید جملاتم مبهم باشد. حس نفرت بههم دست داد که چرا من نمیتوانم مثل آنها حرف بزنم یا اینکه نمیتوانم خود را در صحبتشان دخیل کنم. آنها کلاس داشتند ؛ نه آنجا. ولی داشتند برایش برنامه ریزی میکردند. من هم به گوشه کتابفروشی پناه بردم تا فراموششان کنم؛ اما لاکردار فقط حسم شدیدتر شد. یکی در میانشان که مدرس کلاس درحال برنامه ریزی شان بود با آب و تابی خاصه توده جامعه و جمع های بازاری صحبت میکرد ولی آنچنان برایم از او تعریف کرده بودند که فکر میکردم با این تعریفات « نه بشر توانمش گفت نه خدا توانمش خواند / شهریار » ولی در میان آن جمع که خودش را از آنان بالاتر میدانست از کارهایش که برای ساختن کتابخانه کرده بود میگفت و از فشارهایی که به نهادهای دولتی برای برآورده کردن خواسته هایش آورده بود حرف میزد. آنجا بود که شخصیت بتِ آن فرد برایم نابود شد. شاید هم تقصیر خودم است چون نباید از دیگری بتی بسازم. همینطور بساطشان گرم تر میشد و من هر لحظه به فکر حتی یک ایده احمقانه بودم که خودم را نزدیکشان کنم. اما تنها ایده ی ممکن رفتن برای پرداخت هزینه کتاب ها بود. دستی بر تاریخ فلسفه غرب زدم که الان نویسنده اش را یادم نمیآید ، خودم را به فکر فرو میبردم تا فکر به توجه آنان از خاطرم برود ؛ اما نمی رفت. از ته قفسه ها کتاب ایران بین دو انقلاب به چشمم خورد. به فکرم رسید که بهانه خوبی برای فراموشی اتفاق دور و برم است. چون کمی هم علاقه به تارخی داشتم گفتم حتما ذهنم را منحرف میکند. ههه، اما نه هیچکاری نکرد. چشمم به ابلهِ داستایفسکی افتاد و قیمت 140 هزاری اش که من نمیتوانستم بخرم. باری بر فکرم اضافه تر شد. چرا من نمیتوانم آن کتاب را بخرم درحالیکه فلانی و فلانی فقط برای عکس پیج هایشان کارتُنی کتاب میخرند؟. و این بود که دوباره ذهنم به سوی پول و سرمایه و اقتصاد و تمام بحث هایی که در تاریخ مخصوصا تاریخ فلسفه درباره اینها مطرح است رفت. یهو بخش هیومی ذهنم ( نمی دانم چرا هیومی میناممش ) گفت که :« این سازوکار ذهنت است تا دل نگرانی حالت را فراموش کنی.» و دوباره ذهنم به سوی ماجرای ماسبق رفت. یهو به فکرم آمد که شاید یکی از آنها به طور کاملا مضحکی از من میپرسید که « چه سوالی ذهنت را درگیر کرده است؟» و به طور مضحکی به یادِ جمله ای از یادداشتهای زیرزمینیِ داستایفسکی افتادم که میگفت:«خوشبختیِ ارزان یا رنج متعالی؟»و در حالت ازاردهنده ای به یادم آمد که کسی از من سوال نمی پرسد.
چقدر احساس میکنم که الان همان آقای زیرزمینی ( Mr. underground ) رمان داستایفکی ام .
اگر احیانا کسی این مطلب را خواند ببخشید که آزارت دادم میخواستم ببینم نوشتن چه طعمی دارد گرچه که داستان واقعی است.