هرچقدر تلاش کردم در مورد پیروز ننویسم نتونستم. از لحظه ای که خبر از دست دادن پیروز رو خوندم، ونوس واقعی از جسمم جدا شده و بین کسایی میچرخه که پیروز هاشون رو از دست دادن.
پیروزِ علیرضا شهرداری رفت و من بار ها چشم هام رو بستم و به جای علیرضا زندگی کردم.. سخت بود!
پیروزِ زینب هم رفت و من بار ها چشم هام رو بستم و به خودم رو جای مادر کیان گذاشتم و آغوشم یکباره خالی شد.. سخت بود!
پیروزِ حامد هم رفت و من بار ها چشم هام رو بستم و به خونه ای که دیگه ری را و پریسایی توش نبودن فکر کردم.. خیلی سخت بود!
پیروز هایی که لابه لای حریر نرم عشق و نوازش های امید قد کشیدن، با یک اتفاق تموم شدن و حالا کلی بازمانده هست که تعبیری از شکست هستن. تیمارگر، مادر، پدر و همسری که شکسته شدن و شکست پیروزی های زندگیشون رو به چشم دیدن. پیروزی یک نسل در حال انقراض، یک فرزند، یک عشق و یک خونه!
برای من پیروز های زیادی رو دیدم که به پیروزی رسیدن. وقتی که ایمیل هاشون رو باز میکردن و با خوشحالی بهم پیام میدادن که پذیرش گرفتن.. که ویزا شدن.. که حالا وقت سفر رسیده و پیروز های داستان من باید مهاجرت کنن. اما مهاجرت هم مثل هر پیروز دیگه ای ممکن بود شکست بخوره. بار ها شکست رو توی چشم هاشون دیدم.. توی کلماتشون و یا حتی توی صداشون می شنیدم که چطوری کم آوردن از نبود حریر نرم امید.. از ندیدن اتوپیای سرزمین های فوق العاده ی خارج از ایران.. پیروز های من هم گاهی شکست خوردن!
میدونم..
مقایسه عادلانه ای نبود اما برای از دست دادن زندگی حتما لازم نیست که نفس هات قطع بشن. بار ها آدم هایی رو دیدم که با امید پیش رفتن اما با پیروزی، شکست رو تجربه کردن. اون نقطه خیلی ها میمیرن.. حتی اگر نفس بکشن.
منم این روز ها حالی شبیه بودن توی اون نقطه رو دارم. در حال تلاش برای نجات دادن چند پیروز برای مهاجرت به سرزمین رویاهاشون.. اما خودم کجا ایستادم؟
جایی بین علیرضا و زینب..
جایی بین بودن و نبودن..
جایی بین خواستن و نخواستن..!
شما این روز ها کجای زندگیتون ایستادید؟ هستید؟ تنها اسم پیروز رو دارید یا پیروزید؟