چه زود گذشت ...
زندگی را در طبقه بالای ساختمان متروکی آغاز کردم. از آن بالا و از داخل خانه در کنار پدر و مادر همه چیز آرام به نظر می رسید. نه دغدغه نان بود و نه آب، مشکل از جایی شروع شد که توانستم از خانه خارج شوم.
از اولین روزهای جدایی به خاطرم می آید. هوای به سردی بود و من از همان روزهای نخستین تولدم در شهر، به آدمها و به سر و صدای ماشینها و نفس کشیدن در در دود و دم عادت کرده بودم.
همیشه پیدا کردن غذا و آب برایم سخت بود. ولی بالاخره چیزی هر چند اندک پیدا می شد.
روزی، به کبوتری که به همراه دسته ای از کبوتر ها در حال پرواز بود دل بستم. تا به خود آمدم، اسیر و زندانی در قفس بودم. زندگی جدیدی برایم آغاز شد اما هیچگاه از فکر فرار غافل نبودم ولی آیا بدون پر و بال، گریز ممکن است.
چند ماهی گذشت پرهای کشیده شده بالهایم کم کم رشد کرد دیگر می توانستم بپرم اما من حالا تبدیل به کبوتر بوم شده بودم و به شرایط جدید، وابسته.
روزها چند ساعتی را با کبوتران دیگر می پریدیم، پارچه سیاه هر از چند گاهی به هوا پرتاب می شد و این علامتی بود مبنی بر اینکه صاحبمان هنوز لذت کافی را از پرواز و چرخیدن ما به دور خانه اش نبرده است.
استراحت تا زمان اجازه فرود صاحب و اربابمان ممنوع است.
آزادی را به بهای خوراک آماده و خانه گرم از دست داده ام. عادت کردن به شرایط موجود باعث شد، علاوه بر اینکه فکر فرار به ذهنم نرسد، احساس کنم از شرایط موجود راضی ام.
در حال پرواز با دسته کبوتران خانگی همواره به انبوه درختان باغی در فاصله نه چندان دور، نیم نگاهی داشته ام. جوی آب و غذای کافی از دور دست نمایان است.
اما دریغ از جرات انتخاب مسیری جدید زیرا همواره این شرایط موجود است که مرا با خود همراه می سازد. و این من هستم که دیر زمانیست با هر شرایطی وفق پیدا می کنم و با خوشحالی هر چه تمام این سازگاری را هنر و توانایی خود می بینم. و همواره در ذهن خود می گویم، چه خوب و چه بد، تقدیر تصمیم گرفته که کجا به دنیا بیایم و چطورزندگی کنم .
به گمانم، توطئه ای در کار است. شاید، ترس و تقدیر با هم پیمان بسته اند، تا مرا پایبند و دلبسته اکنون کنند.