ویرگول
ورودثبت نام
Vahid panahi
Vahid panahi
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

کودکی و جنگ

کوچیکتره اومد جلو گفت: عمو پلاستیک کهنه داری؟

چهره دو تا بچه با دو تا کیسه خالی تو تاریکی شب واضح نبود اما بهشون می خورد که حدودا 8 تا 9 ساله باشن.

از اونجایی که همیشه زباله خشک خونه م رو برا این جور موارد کنار می زارم. بدون مکث گفتم آره با من بیاین.

کوچیکتره با خوشحالی به بزرگتره گفت بیا بیا ... آخ جون.

در فاصله 100متری که تا خونه داشتیم. کوچیکتره که معلوم بود زبر و زرنگتره، گفت: هیچی کار نکردیم خدا خیرت بده عمو.

پرسیدم بچه کجایین؟

به آرومی جواب داد افغانستان.

البته منظور من محله شون بود چون اصلا به لهجش نمی خورد متولد افغاستان باشه.

پرسیدم: چند وقته ایرانی؟

اشاره کرد به بزرگتره و گفت: این تازه اومده. ولی من چهار ساله اومدم.

چشماش از خوشحالی برق می زد و با توجه به صمیمیتی که داشت، می خواست مدام سر صحبت رو با من باز کنه. اما بزرگتره اهل صحبت نبود و فقط نگاه می کرد و پا به پای ما میومد.

رسیدیم در خونه. داخل شدم و هر چی زباله خشک داشتم جمع کردم آوردم .

کوچیکه می خندید و ذوق کرده بود و بزرگتره خیلی سنگین و رنگین فقط تماشا می کرد.

گفتم: من افغانستان رو خیلی دوست دارم.

همونطور که با تعجب نگاهم می کرد با خوشحالی گفت: شما هم افغانستانی هستی...

زباله های خشک رو جلو در گذاشتم و گفتم: نه ولی افغانستانیها رو دوست دارم و همچنین دوست دام یه سفر به اونجا برم و کشورتون رو از نزدیک ببینم.

با لبخندی به لب گفت: اونجا خیلی سرسبز تر از اینجاست، اینجا خشکه.

پرسیدم چطوری اومدین ایران؟ جواب داد، من و بابام قاچاقی اومدیم اما مادرم اونجا موند.

چرا اومدین مگه اونجا هنوز مشکل جنگ وجود داره مگه اونجا کار نبود؟

لبخندش برا اولین بار محو شد، تو چشماش اشک جمع شد آرنجش رو جلو چشماش گرفت تا من گریه اش رو نبینم و صورتش رو به طرف دیگه برگردوند... و بزرگتره همچنان تو چشمای من نگاه می کرد.

با خودم گفتم این چه سوالی بود کردم . از ناراحتی خم شدم و حواسم رو به خرت و پرتهایی که آورده بودم پرت کردم.

صورتش رو تمیز کرد و با هم دیگه زباله های خشک رو تو کیسه شون جاسازی کردند.

بزرگتره برا اولین بار صحبت کرد و خیلی جدی گفت دس شما درد نکنه. و بعد با سرعت در تاریکی کوچه محو شدند و رفتند.

من موندم و غم کشور همسایه افغانستان....


کودکان و سایه شوم آوارگی جنگ
کودکان و سایه شوم آوارگی جنگ



افغانستانجنگکودکآوارهزباله گردی
دلنوشته ای برای زندگی در لحظه اکنون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید