Muhtasham bir yıl
Muhtasham bir yıl
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

نشد که بشود

فکر می کردم امسال سال خوبی برای من باشه، ولی واقعیت اینه تا این لحظه سال خوبی نبوده؛ دچار بحران 40 سالگی شده ام، قبولی در آزمون استخدامی دبیری شاید میتوانست اثرات این بحران را برایم کم رنگ تر کند ولی نشد، نشد که بشود. خیلی امیدوار بودم به نتیجه آزمون فکر میکردم این ایستگاه جبران تمام نداشته های من در طی این سالها خواهد بود؛ ولی نشد... لحظه ای که مردود علمی را روی صفحه نمایشگر دیدم از درون دچار ریزش شدم؛ انگار تمام استخوان هایم شکست، انگار قلبم از درون تکه تکه شد، یک ماه رویای قبولی و اولین روز مدرسه و کلاس را برای خودم تداعی کرده بودم. چقدر دعا کردم، چقدر از خدا خواستم یاریم کند تا بعد از چندین سال صاحب شغلی باشم در شان تحصیلاتم، ولی خدا هم نخواست. نمی دانم بتوانم از این بحران بیرون بیایم یا نه... دوست جان می گوید مگر بار اولت است، مگر بچه ای، آنقدر از این آزمون ها مردود و قبول شده ایم... نباید انقدر بشکنی... ولی نمی داند در قلب من چه می گذرد! نمی داند من از کار فعلیم خسته شده ام، از همکارانم خسته شده ام، از شرایط زندگیم خسته شده ام... می گوید خدا یک چیز بهتر برایت کنار گذاشته است... ولی من از درون متلاشی شده ام هیچ چیز بهتری نمی خواستم... من 40 سالم می شود چند ماه دیگر! اگر مثل یک ادم نرمال 80 سال عمر کنم نصفش گذشته! نصفی که هنوز شغل درست درمانی ندارم، نصفی که هنوز از لحاظ مالی تثبیت نیستم، نصفی که هنوز بچه ای ندارم، نصفی که به اندازه یک انسال 70 ساله غم و اندوه تمام وجودم را گرفته است... آنقدر نابودم که حتی نمی توانم بگوسم خدایا دستم را بگیر و بلندم کن... مدام میگویم خدایا چرا مرا نشنیدی... چرا مرا نفهمیدی.... چرا مرا دست خالی از درگاهت برگرداندی؟! پرخوری عصبی، وسواس فکری، از دست دادن اراده و انگیزه تنها داشته های من در این برهه ی زمانی است . این مرا تا مرز جنون می رساند... باید بلند شوم... باید دوباره شروع کنم... باید سالیانی که ملخ ها خورده اند دوباره به من بازگردانده شود....

غم اندوهروزنوشتبحران 40 سالگیزندگیدکترا
روز نوشت های همان کارمند ساده...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید