سلام. من فاطمه راجی هستم 36 ساله رشته اصلیم داروسازیه و تو یه شرکت داروسازی مشغول به فعالیت هستم. از سن 22 سالگی عاشق حوزه روانشناسی شدم. کتابهای مختلف میخوندم تو کارگاههای متفاوت شرکت میکردم. کم کم متوجه شدم که چقدر نیاز به اصلاح و خودشناسی دارم و هرچقدر این خودشناسی بیشتر میشد من راحتتر زندگی میکردم. البته نکته مهمی که همیشه باید درنظر گرفت اینه که در آغاز خودشناسی یا تلاش برای اصلاح ممکنه یه مقدار وسواس پیش بیاد. یعنی ممکنه همش آدم دنبال ایراد در خودش و اصلاح باشه که خب درست نیست. به هرحال بعد از حدود 10 سال که با دنیای روانشناسی آشنا شدم تصمیم گرفتم که تو این حوزه تحصیل هم بکنم تا مطالبی رو به طور عمیقتر درک کنم. به همین دلیل دوره ارشد روانشناسی رو هم گذروندم( البته با انتظارات من خیلی متفاوت بود و اونجور که دلم میخواست نبود. شاید هم توقع من از دانشگاهها بالا بود:)
😊
مطالبی که اینجا مینویسم چیزهایی هست که تو این مدت باهاشون آشنا شدم. خیلی هاش برگرفته از کتابهای مختلف و یا کارگاههاست و بخشهایی هم چیزایی هست که خودم به مرور بهشون رسیدم. اینکه درسته یا نه هیچ نظری ندارم و فقط تراوشات ذهنیه.
مثلا یکی ازچیزایی که خیلی خودم بهش فکر میکنم و گاهی به شدت برام دردسر ساز میشه اینه که همیشه فکر میکنم خودم و خیلی افراد دیگه درگیر این هستیم که همیشه مفید باشیم و یا اینکه مفید بودن یعنی یه کاری انجام دادن. لذت بردن از کارهای کوچیک، فیلم دیدن، بازی کردن یا اصلا کاری نکردن رو بیهودگی میدونیم. یا گاهی حتی زمانی که نمیدونیم چه کاری میخوایم انجام بدیم یا بی هدف هستیم هم سعی میکنیم همون کارهای همیشگی مثل درس خوندن، زبان خوندن، کتاب خوندن رو انجام بدیم تا حس نکنیم که مفید نیستیم. تکرار تکرار تکرار همیشه همون کارهای همیشگی رو انجام میدیم و منتظر نتیجه متفاوتیم. منتظر معجزه که در نهایت متوجه بشیم واسه چه هدفی خلق شدیم. اصلا اگه برای هیچ هدفی خلق شده باشیم چی؟
یا اینکه همیشه دنبال این هستیم که کاری بکنیم یا متنی بخونیم که چیزی ازش یاد بگیریم. ولی آیا باید از همه کارها و مطالب چیزی یاد گرفت؟
نباید خودمون رو در زندان یادگیری بندازیم و برای خودمون عذاب وجدان درست کنیم که امروز چیزی یاد نگرفتیم. شما ممکنه هزارتا کار بکنین یا هزار تا متن بخونین ولی فقط یکبار یک کاری که نتیجه خوندن اون همه متن و کتابه انجام بدین و یا خیری به کسی برسونین. قرار نیست هر روز مفید بود قراره برآیند زندگی چیزی مطلوب و لذت بخش برامون در بیاد.
مشکل از جایی شروع میشه که ما از کودکی به علت خانواده، فرهنگی منطقه ای که درونش رشد کردیم، آموزش و پرورش، رسانه یک سری تعاریف در ذهنمون شکل داده شده و بعد از اون تمامی تفسیرها، قضاوتها، رفتارهامون در مقابل خودمون و دیگران بر اساس این تعاریف زندگیه. مثلا برای عده ای اینجور شکل گرفته که آدم بیکار غیرمفیده. حالا اگر اون فرد در طول روز یکساعت بیکار باشه تمامی تمرکزش از بین میره، حس بسیار بدی نسبت به خودش پیدا میکنه و نمیتونه در زمان بیکاریش از زندگیش لذت ببره. حتی اگه این بیکاری برای یک روز باشه. یا اینکه اینجور یاد گرفته که خوب بودن یعنی اینکه بقیه ازت راضی باشن. این در تمام طول زندگیش با این تعریف به دنیا نگاه میکنه و همیشه یک معیارش برای انتخاب و تصمیم گیری نظر بقیه هست. حتی اگه علنا از بقیه نظرخواهی نکنه تو ذهنش بررسی میکنه که آیا این کار میتونه مورد تائید بقیه باشه یا نه. یا جلوی چشم بقیه آیا مورد قبول میشه یا نه. این تعاریف یعنی دیوار، یعنی زندان یعنی اسارت.
حالا چجوری میشه این تعاریف رو عوض کرد؟ چجوری میشه از این زندان خلاص شد؟
بعضی از این ساختارها اونقدر در ذهن ما جا گرفتن که اصلا شاید تشخیصش ندیم و کامل بخشی از وجودمون بشن. گاهی حتی ممکنه تشخیص هم بدیم که هستن و غلطه ولی ساختار و تعریف درست رو نمیدونیم چی هست که جایگزینش کنیم. ابتدا باید پیدا کرد که چجوری این ساختار در وجود ما شکل گرفته. این تعریف از کجا در ذهن ما نشسته؟ این ترس بعد از چه اتفاقی اومده؟
خیلیهاش از دوران کودکیه که شاید به سختی حتی یادمون بیاد ولی یک روانکاو خوب میتونه پیداش کنه. پس حتما باید از ادمهای متخصص کمک گرفت. و بعد اینکه به اطراف نگاه کرد. دورمون رو با آدم هایی پر کنیم که جور دیگه ای دارن فکر میکنن و زندگی میکنن. ما اگه با مدل های دیگه ای از زندگی کردن هم آشنا بشیم، تجربیاتمون رو بیشتر کنیم راحتتر میتونیم بفهمیم دقیق چه میخوایم، چه بهمون لذت میده، چی حالمون رو خوب میکنه. اینجا بگم که این کار اصلا راحت نیست و شاید تا مدتهای زیادی نیاز به تمرین داره و شاید حتی گاهی هم بشه برگردیم به اون چیزی که قبلا بودیم ولی مهم اینه که به مشکل آگاهیم و میتونیم دوباره حالمون رو خوب کنیم. پس نباید بگیم من این همه رو خودم کار میکنم فایده نداره، این همه کتاب میخونم انگار نه انگار. حتما جاهایی این تلاشها تاثیرش رو میذاره و شاید اطرافیانتون بهتر از خودتون متوجه این تغییر در شما بشن. و باید دونست که تغییر باورها و ساختارها و زندانهای قدیمی در ذهن بسیار سخته. اینها بلوکهایی هستن که مرور زمان بینشون با بتونهای سخت پوشونده شده و کنار زدن این بتونها و جدا کردن این بلوکها بسیار طاقت فرساست. و مهم تر اینکه باید بعد از برداشتن این بلوک، جاش رو پرکنین چون داشتن احساس خلا بعد از خارج کردن بلوک اولیه، ساختار ذهن رو میپاشونه و ممکنه به جایی برسی که اصلا نمیدونی چه کار باید بکنی و خب اینجاست که آدم فکر میکنه اصلا چی برام خوبه، چی برام خوشاینده. من گاهی حتی فکر میکنم چیزی که ما ازش داریم لذت هم میبریم شاید چون از بچگی بابتش پاداش مثبت گرفتیم الان برامون لذت بخش شده. مثلا کتاب میخوندیم و بعد میشنیدیم پدر و مادرمون در هر جا میگن وای بچه من کلی کتاب میخونه و این تعریف حس خوب بهمون میده و موجب میشه ما باز بریم کتاب بخونیم تا اون تعریف رو دریافت کنیم. ولی اگه شاید عمیقا فکر کنیم ببینیم مثلا ما عاشق رقصیدن بودیم ولی چون در خانواده رقصیدن چیز خوبی شناخته نمیشده پس اون رو سرکوب کردیم. ( چقدر پیچیده شد).
میخوام بگم باید بشینیم و دور از هرگونه تعصب و عادت و تکرار و خوب و بدی فقط فکر کنیم چی میخوایم. آیا اگه هیچ محدودیتی نبود و من میتونستم هر کاری رو بدون ترس و قضاوت انجام بدم آیا کاری که الان دارم انجام میدم و ادامه میدادم. شاید ما هیچ وقت از شرایطی که داریم و حس میکنیم راضی هستیم خارج نشیم. هیچ ایرادی هم نیست. ولی حداقل این فرصت رو به خودمون بدیم که بدون محدودیت ذهنی فکر کنیم ببنیم چی میخوایم.
خوشحال میشم نظر شما رو هم در این زمینه بدونم.