"وقتی اون روز از پلههای شرکت بالا میرفتم، نمیدونستم قراره زندگیم اینطور زیر و رو بشه..."
نگار جلوی آینه آسانسور موهای فرش رو مرتب کرد. ساعت ۷:۴۵صبح بود، مثل همیشه ۱۵دقیقه زودتر از شروع ساعت کاری. کیف لپتاپش رو روی دوشش جابجا کرد و وارد دفتر شد.
"صبح بخیر خانم محمدی!"
صدای شاد منشی شرکت، همیشه اولین صدایی بود که میشنید.
"صبح بخیر سارا جان..."
نگار پشت میزش نشست. دفتر حسابداری هنوز خلوت بود. عادت داشت قبل از شلوغ شدن شرکت، حسابهای روز قبل رو چک کنه. انگشتهاش روی کیبورد میرقصیدند و صدای تقتق کلیدها با صدای نفسهای آرومش مخلوط میشد.
ساعت نزدیک ۹ بود که صدای محکم قدمهایی توی راهرو پیچید. آقای سعادت، مدیرعامل شرکت، مثل همیشه با کت و شلوار طوسی و عطر گرونقیمتش وارد شد.
"صبح بخیر خانم محمدی... گزارشهای دیروز آمادهست؟"
نگار لبخند مطمئنی زد: "بله، همین الان تمومش کردم. میخواستم براتون ایمیل کنم."
سعادت لحظهای مکث کرد. نگاهش روی صورت نگار ثابت موند...
"عالیه... راستی، امروز عصر یه جلسه مهم داریم. لطفاً شما هم باشید."
نگار سری تکون داد و به صفحه مانیتور برگشت. نمیدونست این جلسه، شروع تغییر همه چیز خواهد بود...
عصر همون روز، توی کافه همیشگی، نگار فنجون قهوهش رو بین دستهاش گرفت و به بخار بلند شده از اون خیره شد.
"میدونی مریم... امروز یه حسی دارم... انگار یه چیزی درست نیست..."
مریم، دوست صمیمیش، با کنجکاوی نگاهش کرد: "چطور مگه؟"
"نمیدونم... شاید دارم زیادی حساس میشم..."
صدای زنگ پیامک گوشیش بلند شد. پیام از طرف آقای سعادت بود:
"فردا صبح، قبل از شروع ساعت کاری، لطفاً به دفتر من بیاید. موضوع مهمی هست که باید در موردش صحبت کنیم."
نگار آب دهنش رو قورت داد. این اولین باری بود که سعادت خارج از ساعت کاری ازش میخواست به دفترش بره...
ادامه دارد...
⬅️لینک به قسمت ایترو➡️ ⬅️لینک به قسمت 2➡️