صبح روز بعد، نگار زودتر از همیشه رسید. دستاش یخ کرده بود و قلبش تندتر از همیشه میزد. جلوی در دفتر مدیرعامل ایستاد، نفس عمیقی کشید و در زد.
"بفرمایید داخل."
سعادت پشت میز بزرگش نشسته بود. با دیدن نگار از جاش بلند شد.
"بفرمایید خانم محمدی... قهوه میل دارید؟"
"ن... نه، ممنون."
"خواهش میکنم بشینید."
سکوت سنگینی حاکم شد. سعادت چند قدم در اتاق راه رفت و بالاخره روبروی نگار ایستاد.
"میدونید... من همیشه به دقت و نظم شما احترام گذاشتم. شما از بهترین کارمندهای این شرکت هستید..."
نگار سعی کرد لبخند بزنه: "لطف دارید..."
"راستش... من مدتیه میخوام موضوعی رو با شما در میون بذارم. موضوعی که... شخصیه."
قلب نگار ریخت. حدس میزد قراره چی بشنوه...
"من... من به شما علاقهمند شدم خانم محمدی. میخوام اگر اجازه بدید، خانواده رو برای خواستگاری خدمت برسن."
نگار احساس کرد نفسش بند اومده. سعادت ادامه داد:
"البته میدونم این پیشنهاد شاید براتون غیرمنتظره باشه. من ۱۵ سال از شما بزرگترم، اما قول میدم..."
"آقای سعادت..." نگار حرفش رو قطع کرد. "من... من واقعاً از اعتمادتون ممنونم اما... من برنامههای دیگهای برای آیندهم دارم. میخوام ادامه تحصیل بدم و..."
چهره سعادت برای لحظهای درهم رفت، اما سریع خودش رو جمع و جور کرد.
"البته... میفهمم. پس اجازه بدید این موضوع رو فراموش کنیم. میتونید به کارتون برگردید."
نگار از دفتر که بیرون اومد، احساس میکرد پاهاش سست شده. گوشیش رو درآورد و برای مریم تایپ کرد:
"باید ببینمت... همین امروز."
اون روز، همه چیز عادی به نظر میرسید. اما نگار نمیدونست که این "نه" گفتن، شروع روزهای سخت زندگیش خواهد بود...
ادامه دارد...
⬅️لینک به قسمت 1➡️ ⬅️لینک به قسمت 3➡️