شش ماه بعد...
نگار پشت میز جدیدش در طبقه سوم نشسته بود. بخش مالی جدید با پنجرههای بزرگ و فضای دلبازتر، محیط کاری بهتری داشت. اما مهمتر از همه، احترام و آرامشی بود که حالا تجربه میکرد.
"نگار جان، میشه این گزارشها رو چک کنی؟" سارا، مدیر جدیدش، با لبخند وارد شد.
"حتماً. تا عصر آمادهش میکنم."
بعد از رفتن سارا، پیامی از مریم رسید: "امروز یه خبر خوب شنیدم. میخوام ناهار برات تعریف کنم."
در کافه همیشگی، مریم با هیجان گفت: "میدونی چی شده؟ سه نفر از خانمهای شعبه غرب هم شکایت کردن. اونا هم با آقای موسوی مشورت کردن."
نگار با تعجب نگاهش کرد.
"آره! انگار داستان تو به گوششون رسیده بود. فهمیدن که میشه ایستاد و از حقشون دفاع کرد."
"باورم نمیشه..."
"تازه، شنیدم شرکت یه بخشنامه جدید داده درباره منع آزار شغلی. انگار ترسیدن که موضوع گستردهتر بشه."
نگار به فنجان قهوهاش خیره شد. یاد حرف ستار افتاد: "گاهی یک نفر که میایسته، به بقیه هم جرأت ایستادن میده."
عصر همان روز، وقتی داشت وسایلش را جمع میکرد، ایمیلی از یک آدرس ناشناس دریافت کرد:
"سلام خانم محمدی،
من شما رو نمیشناسم، اما داستانتون رو شنیدم. میخواستم بگم شجاعت شما به من هم قدرت داد که در برابر بیعدالتی سکوت نکنم.
ممنون که راه رو نشون دادید..."
نگار لبخندی زد و کیفش را برداشت. از پنجره به آسمان غروب نگاه کرد. حالا میدانست که گاهی یک "نه" کوچک میتواند آغاز تغییرات بزرگ باشد.
نگار وقتی داشت وسایلش را جمع میکرد، چشمش به یادداشتی افتاد که روی میزش بود. خط آشنای ستار را شناخت:
“نگار خانم، هر تغییر بزرگی با یک تصمیم کوچک آغاز میشود؛ تصمیم به ایستادن، تصمیم به شکستن سکوت. امروز شما نه تنها از حق خودتان، بلکه از حق تمام کسانی دفاع کردید که صدایشان شنیده نمیشد. این شجاعت شما بود که راه را برای دیگران باز کرد. با احترام - ستار موسوی”
نگار لبخندی زد و یادداشت را در کیفش گذاشت. حالا میدانست که گاهی یک “نه” کوچک، میتواند آغاز تغییرات بزرگ باشد.
در راه خانه، برای ستار پیامی فرستاد:
"امروز فهمیدم که حق با شما بود. گاهی دفاع از حق خودمون، راه رو برای دیگران هم باز میکنه..."
جواب ستار کوتاه بود:
"این قدرت حقیقته. وقتی یکی جرأت گفتنش رو پیدا کنه، دیگران هم صداشون رو پیدا میکنن."
پایان
⬅️لینک به قسمت 6➡️