سارا با دستهای لرزان، آخرین تکههای فنجان شکسته را از روی پارکت جمع میکرد. صدای کوبیده شدن در هنوز در گوشش میپیچید. هفت سال زندگی مشترک، و حالا اینجا بود - تنها، میان خردههای یک فنجان و یک زندگی شکسته.
“دیگه بسه!” این آخرین جملهای بود که امیر قبل از ترک خانه فریاد زده بود.
همه چیز از یک بحث ساده درباره خرید خانه شروع شد. سارا میخواست بخشی از پساندازشان را برای شروع یک استودیوی طراحی سرمایهگذاری کند، اما امیر اصرار داشت که اولویت با خرید خانه است. بحثی که مثل همیشه به گذشته کشیده شد؛ به تمام تصمیمهای مالی که هیچوقت رویشان توافق نداشتند.
سارا به عکس عروسیشان روی دیوار خیره شد. چقدر آن روز پر از امید بودند. او با لباس سفید و امیر با آن کت و شلوار طوسی که همیشه میگفت “خاکستری رنگ مورد علاقهمه، مثل چشمهای تو.”
گوشیاش را برداشت و شماره مهسا، دوست وکیلش را گرفت.
“الو مهسا… میتونم فردا ببینمت؟ برای مشاوره حقوقی.”
مکثی کرد و با صدایی که سعی میکرد نلرزد، ادامه داد: “میخوام درباره… درباره طلاق توافقی بدونم.”
آن طرف خط، مهسا نفس عمیقی کشید: “فردا ساعت 10 دفترم باش. اما سارا، مطمئنی؟”
“دیگه راهی نمونده. هفت سال تلاش کردیم… دیگه خستهام.”
بعد از قطع تماس، سارا به اتاق خواب رفت. چمدان کوچکش را از کمد بیرون کشید و شروع به جمع کردن وسایل ضروری کرد. نمیتوانست امشب را در این خانه بماند. هر گوشهاش پر از خاطرات خوب و بد بود.
موبایلش لرزید. پیامی از امیر: “من امشب خونه نمیام. باید فکر کنم. تو هم همینطور.”
سارا پوزخندی زد. حداقل در یک مورد توافق داشتند - نیاز به فکر کردن.
چمدان را برداشت و به سمت در رفت. دستش روی دستگیره در خشک شد. برگشت و یک بار دیگر به خانه نگاه کرد. به تابلوی نقاشی که با هم در سفر شمال خریده بودند، به مبلهایی که سر انتخاب رنگشان کلی بحث کرده بودند، به آشپزخانهای که هر جمعه صبح با هم صبحانه مفصل میخوردند…
در را بست و اشکهایش را پاک کرد. فردا صبح ساعت 10، زندگی جدیدی شروع میشد.
ادامه دارد…
⬅️لینک به قسمت 2➡️