ساعت 9:45 صبح، سارا روی صندلی چرمی دفتر مهسا نشسته بود. دستانش را در هم گره کرده و به تابلوی مدرک وکالت روی دیوار خیره شده بود. صدای تقتق کفشهای مهسا او را به خود آورد.
"خب عزیزم، بذار اول یه چایی بخوریم، بعد حرف میزنیم."
مهسا پشت میزش نشست و عینکش را روی چشم گذاشت. "از دیشب تا حالا با امیر حرف زدی؟"
سارا سرش را به نشانه منفی تکان داد. "فقط یه پیام داد که رفته خونه مادرش."
"ببین سارا جان، قبل از اینکه وارد بحث حقوقی بشیم، به عنوان دوست میخوام یه چیزی بگم. طلاق آخرین راه حله. مطمئنی نمیخوای..."
سارا حرفش را قطع کرد: "مهسا، ما همه راهها رو رفتیم. دو سال پیش حتی مشاوره هم رفتیم. فایده نداشت."
مهسا نفس عمیقی کشید و دفترچهای را باز کرد. "باشه. پس بذار درباره روند قانونی صحبت کنیم. برای طلاق توافقی..."
صدای زنگ موبایل سارا حرفشان را قطع کرد. مادر امیر بود.
"الو مامان..."
"سارا جان، این چه کاریه مادر؟ امیر اومده اینجا، حالش خوب نیست. میگه میخوای جدا شی. آخه چرا؟"
سارا چشمهایش را بست. صدای گریه مادرشوهرش قلبش را به درد آورد. "مامان، خواهش میکنم..."
"هفت ساله مثل دختر خودمی. یادته روز عروسیتون چقدر خوشحال بودیم؟ به خاطر یه بحث مالی..."
"مامان جان، فقط بحث مالی نیست. ما..."
"پاشو بیا اینجا. امیر هم هست. حرف بزنیم."
مهسا که متوجه حال سارا شده بود، کاغذی جلویش گذاشت: "اگه میخوای برو. جلسه حقوقی باشه برای بعد."
سارا بعد از قطع تماس، سرش را میان دستهایش گرفت. "نمیدونم چیکار کنم مهسا. دلم نمیخواد کسی رو ناراحت کنم، ولی..."
مهسا دستش را روی شانه سارا گذاشت. "میدونی چیه؟ من به عنوان وکیل خیلی زوجها رو دیدم که توی این مرحله پشیمون شدن. گاهی یه فاصله کوتاه..."
سارا به کیفش چنگ زد و بلند شد. "میرم خونه مامانش. ولی فقط برای اینکه احترام این هفت سال رو نگه دارم."
در راه خانه مادر امیر، خاطره روز خواستگاری در ذهنش جان گرفت. همان روزی که امیر با دسته گل رز سفید آمده بود و با آن لبخند مطمئن گفته بود: "من تا آخرش باهاتم."
گوشیاش لرزید. پیامی از امیر:
"ممنون که داری میای. شاید... شاید هنوز راهی باشه."
سارا پیام را خواند و آهی کشید. نمیدانست این دیدار قرار است آغاز یک پایان باشد یا پایان یک جدایی.
ادامه دارد...
⬅️لینک به قسمت 1➡️ ⬅️لینک به قسمت 3➡️