
کنترلگر، مستبد، زورگو و سرزنشگر، صفات پدر فرانتس کافکا است و فرانتس، که کودک است، دنیا را به واسطه پدرش میشناسد. یعنی وقتی این صفات را میبیند، با خود میگوید پس همه پدران اینگونه اند یا همه مردان اینگونه اند و یا حتی گسترده تر، پس همه انسانها اینگونه اند.
مثلا وقتی میبیند که مورد اعتمادترین و عزیز ترین شخص زندگیش، او را تحقیر میکند یا به او دروغ میگوید، به این نتیجه میرسد که، پس همه قرار است به او دروغ بگویند و دقیقا در همین نقطه است که بذر بی اعتمادی در او کاشته میشود. کما اینکه اگر کتاب را بخوانید، متوجه میشوید که درد کافکا هم همین است، او نمیتواند به کسی اعتماد کند، حتی به خویش.
اگر به پدر او بگویید که تو اهمیتی به زندگی پسرت نمیدهی و شیوه تربیتت بسیار مستبدانه و خودخواهانه است، قطع به یقین انکار خواهد کرد، چرا که باور دارد همینکه باعث شده است او به دنیا بیاید، خودش لطف بزرگیست. در واقع او با گفتن: من به تو اهمیت میدهم و «خوبِ تورو میخوام»، یک سپری برای توجیه اعمال خودخواهانه و مستبدانه خود ایجاد میکند.
کنترل میکند، زور میگوید و تحقیر میکند، اما چون پدر اوست، گویی هر چه میکند درست است. اگر عمیق تر شویم پی میبریم که پدر او، مضطرب، خشمگین و شرمگین است. در واقع علت رفتارهای او هستند.
اضطراب باعث میشود سعی کنی تمام زندگی پسرت را کنترل کنی.
خشم باعث میشود تمام ناراحتی ها و آزردگی های زندگیت را بر سر پسر بی دفاعت تخلیه کنی و اتفاقا چون میدانی بی دفاع است و احتمال واکنش خطرآمیز ندارد، این کار را ادامه میدهی.
و شرم باعث میشود، به بدترین اشکال ممکن پسرت را تحقیر و شرمسار کنی، بلکه با خودت بگویی که تنها کسی نیستی که شرم را تجربه کرده ای و دیگری که پسرت باشد هم مانند تو شرم را تجربه میکند.
واقعیت این است که اگر پدر کافکا، والدی داشت که او را کنترل نمیکرد، تحقیر نمیکرد و زور نمیگفت، به احتمال بسیار، او هم با پسرش اینطور رفتار نمیکرد.
تحقیر میکند، چون تحقیر شده است.
کنترل میکند، چون کنترل شده است.
مستبد است، چون مستبدانه با او رفتار شده است.
و همه اینها تبدیل به یک بار سنگینی میشود که نمیتواند آن را تحمل کند و باید بر سر کسی خالی کند. پسر او، یکی از آن اشخاص است.
با گفتن اینها، نمیخواهم بگویم که پدر او حق داشته است که اینگونه باشد، خیر. صرفا علت رفتار های او را مطرح کردم.
کافکا همه اینها را میداند اما باز هم نمیتواند تغییر کند و بر اساس تاثیر پدرش رفتار نکند. گویی پدر او، سرشت و سرنوشت او را تعیین کرده است.
به زعم بنده، در تمام این نامه، کافکا میخواهد یک چیز را به پدر خود بفهماند:
پدر، تو چنان تاثیری در من گذاشتی که با وجود اینکه بر آن آگاهم و میدانم که چرا اینگونه هستی، اما باز هم نمیتوانم از تاثیراتت بگریزم.