پزشک حاذق و بااخلاق و مردمدار را که پولکی هم نباشد، اگر پیدا کردید دعایش کنید که حالاحالاها زنده و سلامت باشد... .
میگویند قدیم پزشکی بوده است که هروقت از کنار قبرستان رد میشده، عبایش را میکشیده روی سرش. میپرسند این چه کاری است که میکنی؟ میگوید بیشتر اینها را من فرستادهام اینجا؛ از رویشان خجالت میکشم! هنوز هم پزشکان از این بدنامیها به بار میآورند. اما اینجا میخواهم بگویم اگر پزشکی حاذق پیدا کردید، بااخلاق و مردمدار که پولکی هم نبود، روی سر بگذارید و بسیار احترامش کنید و از خداوند بخواهید به او عمر دراز بدهد.
هفت سالی هست عینک مطالعه میزنم. این که الآن روی دماغم هست، عینک سومی است. برای اولی رفتم بیناییسنجی کردم و نمرهٔ یک گرفتم. بود و بود تا همین پیش از کرونا که متوجه شدم چشمم ضعیفتر شده است. باز خواستم بروم بیناییسنجی که خانواده گفتند نه؛ حتما باید بروی پیش پزشک. پزشک که بروی هم عینک میدهد، هم چشمت را معاینه میکند که بیماری نداشته باشد. مثلا آب مروارید و فشار چشم و از این چیزها. پزشکی معرفی کردند متخصص، جراج، استاد دانشگاه. چشم یکی از نزدیکان را جراحی لیزر کرده بود که طرف خیلی هم رضایت داشت. رفتم. معاینه کرد و عینک مطالعهٔ نمرهٔ دو داد. یادم هست که همانوقت گفتم دوربینم هم انگار مشکل دارد؛ اما گفت: «نه ندارد».
این عینک دومی را هم داشتم تا همین تازگی که احساس کردم دید دوربینم خیلی خراب شده است. من در حرکت روزانه و راهرفتن خیلی وابسته به دید کناری هستم. متوجه شدم که گاهی به در و دیوار گیر میکنم یا دستم به چیزها میخورد. خیلی اوقات هم وقتی چیزی نشانم میدادند مثلا روی گوشی، درست نمیدیدم؛ یعنی راستش اصلا نمیدیدم! این وضعیت که بدتر شد، کمکم توی خانه برایم دست گرفتند: «... تو هم که کوری!»
بالاخره وقتش شد که دوباره بروم چشمپزشک. رفتم پیش همان دکتر قبلی. توی مطبش سه تا صندلی دارد که دو تا از آنها برای دستگاههای معاینه است. اینجا بنشین، چانهات را بگذار اینجا؛ آنجا بنشین، چانهات را بگذار آنجا... . خلاف انتظارم وقتی داشت بیناییسنجی میکرد، هر کاری کرد چشمم واضح ندید؛ سایهدار میدیدم. دو بار، سه بار تکرار کرد. خب! دکتر باتجربه است، استاد دانشگاه است... . من که از تاری دیدم کلافه بودم گفتم آقای دکتر بالاخره از این مِه بیرون میآیم؟ گفت: «عینک میزنی درست میشود.» برای دوربینم دستور عینک نوشت؛ ولی عینک مطالعهام را عوض نکرد. گفت هزینهات زیاد میشود؛ یک سالی تحملش کن بعد بیا.
یک عینکسازی معتبر و باانصاف نزدیک منزلمان هست که یکی از دوستان معرفی کرده است. مانند دفعهٔ پیش عینک را بردم دادم همان بسازد. شیشهٔ خوب هم گرفتم. گرانتر بود ولی گفتم عمری است؛ چند وقت دیگر برای پاککردن آشغالهایی که میچسبد به شیشهاش، روزی دو ساعت کُشتی نگیرم.
عینک که آماده شد، با شوق آن را گرفتم و زدم به چشمم. بیصبرانه انتظار داشتم دنیا نو شود، مه کنار برود، همهچیز برق بزند. ولی نه؛ هنوز همهچیز سایه داشت. وا رفتم. گفتم این که هنوز درست نیست. عینکساز گفت: «باید عادت کنی.» یادم افتاد که عینک نزدیکبین قبلی را که زدم، اول یک طوری بود. بعد عادت کردم و درست شد. بقیه هم همین را تأیید کردند.
به خودم گفتم «عادت میکنی درست میشود»؛ ولی احساس میکردم یک جای کار ایراد دارد. از پشت عینک روشنتر میدیدم ولی همهچیز سایه داشت؛ خیلی سایه داشت. چند روز گذشت ولی فرقی نکرد. فکر کردم روزی ۱۲ ساعت پای کاغذ و کامپیوتر هستم و فقط در روز ۳ ساعت توی خیابان این عینک را میزنم. حساب کردم دستکم باید دو هفته بگذرد تا چشمم عادت کند. ولی ته ذهنم این بود که بعد از دو هفته وقتی رفتم دکتر و گفتم درست نشده، نگویند هنوز عادت نکردهای برو بعد بیا.
دو هفته هم گذشت و درست نشد. بدتر اینکه دید نزدیکبینم هم ایراد پیدا کرد؛ با عینک. کمکم فرق ۱ و ۱۱ و دندانههای نوشتهها را تشخیص نمیدادم. نمیدانستم که دید نزدیکم از اول همینقدر ایراد داشته، یا تازگی که آنیکی عینک را زدهام اینطوری شده است.
بالاخره مطمئن شدم که عینک نو اگر دیدم را خرابتر نکرده باشد، هیچ بهتر نکرده است. خیلی دقت کردم: توی خیابان، با کاغذ، جلوی مونیتور، شب، روز، نزدیک، دور. نخیر! خراب بود. بدون عینک یک گند بود، با عینک یک گند دیگر!
نگران شدم. همینطور که موقع راهرفتن با عینک مراقب بودم از پله نیفتم یا پایم به جدول گیر نکند یا زیر ماشین نروم، فکر میکردم نکند بیماریای داشته باشم که بیناییام دیگر درست نشود. نگران کارم بودم که خیلی وابسته به چشم است. فکر میکردم یعنی مشکل چیست؟ دکتر متخصص که اشتباه نمیکند. عینکساز معتبر باسابقه هم که اشتباه نمیکند. چشمم چه بیماری خاصی پیدا کرده است؟
با یکی از دوستان که در میان گذاشتم دلداریم داد. گفت این پزشکها و عینکسازها اشتباه زیاد میکنند. یک نمونه هم برایم تعریف کرد که دکتری معتبر بهسادگی اشتباه کرده بود. گفت بردار عینکت را ببر به دکترت نشان بده؛ انشاءالله درست میشود.
بعد از دو هفته رفتم پیش همان پزشک و گفتم که عینک را زدم ولی درست نشد. مرا نشاند. معاینه کرد. باز معاینه کرد. چانهات را بگذار اینجا؛ چانهات را بگذار آنجا. این شیشه را گذاشت روی چشمم، آن شیشه را گذاشت روی چشمم. درست نشد. گفت: «قبلا آستیکمات نبودی؟ چشم آستیکمات که در این سن دیگر درست نمیشود.» گفتم دو سال پیشتر که پیش خودتان آمده بودم، چیزی نگفتید. عینک جدیدم را گرفت زیر دستگاه نگاه کرد. گفت: «با این سرعت که بینایی خراب نمیشود! شاید مغزت ایراد پیدا کرده؛ تازگی ضربهمغزی نشدهای؟»
آخر گفت: «برو پیش عینکساز؛ این عینکسازها یک کارهایی بلدند میکنند... .» گفتم بعد جوابش را بیاورم پیش شما؟ نگفت نه؛ ولی بله هم نگفت. پزشک متخصصِ باسابقه با زبان بیزبانی داشت میگفت «سر در نمیآورم؛ برو جای دیگر». ولی حالیام نمیشد؛ یعنی راستش باورم نمیشد.
از مطب آمدم بیرون. هاجوواج بودم. زنگ زدم خانه و ماجرا را تعریف کردم. یکی گفت برو آزمایش چربی خون بده؛ شاید مال آن است. دیگری گفت تو چهجور آدمی هستی! پزشک میگوید چیزیت نیست؛ میخواهی بروی پیش یک دکتر دیگر؟! قطع کردم. فکر کردم این چشم روی سر من است که دارم از تویش میبینم؛ آنوقت طرف میگوید «دکتر میگوید»! کسی نبود کمکی بکند. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بروم بیمارستان نور.
عصر بود. رفتم توی مترو و خودم را رساندم به بیمارستان. پذیرش گفت بیناییسنجی میخواهی یا چشمپزشک؟ گفتم پزشک میخواهم؛ بیناییسنجی نمیخواهم. چشمپزشک آقای جوانی بود. ماجرا را گفتم. گفت: «چانهات را بگذار اینجا.» چشمم را با دستگاه معاینه کرد. گفت اعصاب چشمت التهاب دارد. شاید اصلا مشکل از عینک نباشد؛ فعلا دنبال عینک نباش. بعد یک کارت ویزیت به من دارد و گفت: «این پزشک مغز و اعصاب است که با اعصاب چشم تخصصی کار میکند. برو خودت را به ایشان نشان بده.» یک معرفینامه هم برایم نوشت و داد.
آمدم بیرون و کارت ویزیت را نگاه کردم. در مشخصات آن دکتر چیزی دربارهٔ چشم ننوشته بود. زنگ زدم. منشی برداشت. گفت اگر تا یک ساعت دیگر میآیی، دکتر هست. از آنجا دور نبود. پریدم سر ولیعصر و چپیدم توی اتوبوس برای ونک. خوشبختانه مطب را زود پیدا کردم. رفتم تو و وقت گرفتم. شلوغ نبود. زود نوبتم شد.
پزشک مغز و اعصاب آقای جوانی بود. نامه را دید و حرفهایم را گوش کرد. وسط حرفم یکی از بیماران به موبایلش زنگ زد و مشورت گرفت که مریض بدحالش را چهکار کند. تلفنش که تمام شد، بلند شد چراغ را خاموش کرد و با وسیلهای که دستش بود نور انداخت و چشمم را معاینه کرد. معاینه که تمام شد نشست و گفت: «MRI برایتان مینویسم و نوار چشم.»
داشت مینوشت که دست نگه داشت و گفت: «دربارهٔ این مشکلی که شما دارید بین چشمپزشکها اختلاف نظر هست.» منظورش این بود که یکی میگوید این ایراد را داری، یکی میگوید نداری. گفت: «یک چشمپزشک معرفی میکنم؛ برو خودت را به ایشان نشان بده. جوابش را برایم بیاور تا بدانم چهکار باید بکنم.» کاغذ درآورد و برایم به آن چشمپزشک نامه نوشت. بعد زنگ زد و خیلی مؤدبانه گفت: «... استاد یک بیمار دارم که اختلال دیدش با عینک برطرف نشده...». بعد پرسید: «استاد شما کِی وقت دارید که بیاید خدمتتان؟» تلفنش که تمام شد برایم روی کاغذ نام و شمارهٔ تلفن و نشانی آن دکتر را نوشت. گفت: «امشب و فردا هست. وقتگرفتن نمیخواهد؛ نامهٔ من را که نشان بدهی میپذیرد.» کاغذ MRI را هم که نوشته بود نداد. گفت: «اول جواب ایشان را بیاورد، بعد.»
آمدم توی خیابان و کاغذ را نگاه کردم. مطبش از اینیکی دور نبود. زنگ زدم. منشی برداشت. گفت اگر تا یک ربع دیگر بیایی میتوانی دکتر را ببینی. شب بود و باید پیاده میرفتم؛ دیدم دیگر جان راه رفتن ندارم. وقت گرفتم برای فردا اول وقت؛ یعنی ساعت چهار و نیم عصر.
فردایش سر ساعت وارد مطب شدم. چند نفر هم نشسته بودند. با خانم منشی صحبت کردم و نامه را دادم. گفت بنشین تا صدایت کنم. مطب نسبتا بزرگ بود. یک اتاق شیشهای کوچک درآورده بودند که عینکفروشی بود. یک راهروی کوتاه بود که دو تا اتاق با تابلوی «معاینهٔ یک» و «معاینهٔ دو» در آن پیدا بود. بعد فهمیدم یکی مطب است و دیگری بیناییسنجی.
نیم ساعت نشد که منشی صدایم کرد. رفتم توی اتاق «معاینهٔ یک». ابروهای سفید دکتر از زیر ماسکش پیدا بود. نامهام را روی میزش دیدم. پرسید: «مشکلت چیست؟» تعریف کردم. گفت: «شما اینهمه مراکز مختلف رفتهای. حالا بگذار من هم معاینهات کنم ببینم چیست. چانهات را بگذار اینجا.» رفتارش آرامشبخش و حرفزدنش دلگرمکننده بود. با دستگاه چشمم را معاینه کرد. گفت: «نه! چشم شما مشکلی ندارد. برو اتاق بغلی بیناییسنجی کن.» گفتم عینک دارم؛ میخواهید ببینید؟ گفت: «به عینکت کاری ندارم. برو بیناییسنجی کن و نتیجهاش را بیاور تا من ببینم چطور است.»
در اتاق «معاینهٔ دو» آقای جوانی کار میکرد. سر صحبت زود باز شد. عینکهایم را گرفت و با دستگاه نگاه کرد. کاغذ دستورِ عینک قبلی را هم دید. مرا نشاند پشت دستگاه و گفت: «چانهات را بگذار اینجا». آن که تمام شد، عینک مخصوصِ بیناییسنجی را گذاشت روی چشمم و خواست جهت علامتهای روی تابلو را بگویم. همه کمابیش تار بودند و بهزحمت میتوانستم تشخیص بدهم. گفت: «هرچقدر میتوانی بگو.» چند بار شیشهها را روی چشمم گذاشت و برداشت و چرخاند.
تمام که شد آن عینک طبقهطبقه را که ساخته بود گذاشت روی چشمم و پرسید: «این خوب است؟» اتاق خیلی روشن نبود. گفتم والّا داخل کادرِ تابلوی علامتها سایه میبینم. از دست سایهها دیوانه شده بودم! گفت: «این سایه دیگر طبیعی است.» پنجره را باز کرد و گفت: «بیرون را نگاه کن.» نگاه کردم و تا آن طرف خیابان را صاف دیدم! طوری ذوق کردم که فهمید. گفتم دیگر داشتم ناامید میشدم که درست ببینم. بعد پرسیدم مشکلم چه بود؟! جوان مؤدبی بود؛ نخواست بگوید که پزشک قبلی اشتباه کرده است. گفت: «عینک قبلیات هم دستورش اشکال داشت هم ساختش.» خلاصه بیماری خاصی نداشتم؛ فقط آستیکمات شده بودم. خوشوبشی کردیم و از اتاق آمدم بیرون.
نتیجهٔ بیناییسنجی یک کاغذ یادداشت بود با کلی عدد. بردم به دکتر نشان دادم. نگاه کرد و با مهربانی گفت: «درست شد؟» گفتم بله! از رفتار دکتر حدس میزنم خوشحالیام آنجا هم پیدا بود. گمانم گفت: «خب، خدا را شکر!» دربارهٔ عینکسازی پرسیدم و گفتم از کجا بفهمم که عینکم را درست ساخته؟ گفت: «اگر درست ببینی، درست ساخته.» گفتم کجا بدهم عینک را بسازد که مثل دفعهٔ قبل خراب نکند؟ گفت: «اگر به همین اتاق بغلی بدهی، مسئولش همان است که بیناییسنجی کرد. اگر ایراد داشته باشد میگویم دوباره برایت درست کند.» پیش خودم گفتم میدهم همینجا و دیگر روزهٔ شکدار نمیگیرم؛ راهش دور هست که باشد.
استادِ چشمپزشک جواب نامهٔ آن دکتر مغز و اعصاب را هم نوشت و داد. پرسیدم باید دوباره بروم آنجا؟! گفت: «من وظیفه دارم که جواب ایشان را بدهم»؛ یعنی خوددانی. تشکر کردم و آمدم بیرون.
دوباره رفتم سراغ آن جوان خوشاخلاق که حالا آمده بود به اتاق شیشهایِ عینکفروشی. آقایی میانسال آنجا بود که داشتند با هم صحبت میکردند. قیمتهای شیشهٔ عینک را برایش گفت که گران هم نبود. مرد گفت من بازنشسته هستم و با چهار تومان حقوق باید دختر هم جهاز بدهم. جوان گفت: «شما هرچقدر داشتی و هروقت داشتی بده». مرد رفت و خانم منشی آمد. به منشی هم سفارش کرد که با آن آقا از پول حرفی نزند؛ اگر داد داد، اگر هم نداد نداد. از شما چه پنهان خجالت کشیدم از آن شیشهٔ عینک اولی که آنقدر پول برایش دادم و حالا باید میانداختمش دور. به خود گفتم که اشتباه کردم آن جنس مرغوب را گرفتم. برای ما معمولیها جنسی که بد نباشد کافی است.
هر دو عینکِ دور و نزدیکم را باید تحویل میدادم به منشی. جلوی منشی یادم افتاد عینک نزدیکبین را برای کار لازم دارم؛ اگر الآن بدهم تا فردا عصرش که عینک آماده بشود نمیتوانم کار کنم. برگشتم و مشکلم را به آن جوان گفتم. گفت: «یک عینک به شما امانت میدهم که مشکلتان حل بشود. استفاده کنید، عینکتان را که گرفتید پس بدهید.» یک عینک طلقی نمرهٔ یک به من داد که زدم و دیدم بد نیست! نمرهاش کم بود؛ ولی آن عینک قدیمیِ اولیام را هم رویش گذاشتم و دوتاییاش کردم که خوب شد.
بالاخره عینکها را تحویل دادم، پول را هم پرداختم که برای ویزیت دکتر متخصص بعلاوهٔ بیناییسنجی گران نبود. خداحافظی کردم و آمدم بیرون. هنوز خوب باورم نشده بود که مشکل فقط عینک بوده و پزشک اول اشتباه کرده است. فکر میکردم که چه خدمتی به من کرد آن دکتر جوان متخصص مغز و اعصاب که مرا فرستاد پیش این دکتر حاذقِ چشمپزشک و مرا سرگردان تصویربرداری و این حرفها نکرد. چه پزشک خوبی بود این پیرمردِ استاد و چه جوان کاربلد و مردمداری برای بیناییسنجی در کنارش داشت.
فردا رفتم و عینکهایم را گرفتم. زدم به چشمم و دیدم که واقعا درست شده است! رفتم و از آن آقای جوان تشکر کردم. نشد برای تشکر بروم پیش دکتر. بیرون آمدم. سرشب بود. پایم را که توی خیابان گذاشتم ناگهان ایستادم. با عینک احساس میکردم یک متر قدم بلندتر شده است. مدتی همینطور که زل زده بودم به جلوی پایم، با احتیاط راه رفتم که زمین نخورم. کمی عادت که کردم سرم را بالا گرفتم و به دوروبرم نگاه کردم. همهجا روشن و درخشان بود. با چشمان ورقلمبیده اینور و آنور را نگاه میکردم: ماشینها، مردم، تابلوها، چراغها، درخشش نور روی آسفالت، آجرهای کفپوش پیادهرو... . تصویر بچگی پیش چشمم آمد که خردسال بودم، روی صندلیِ پشت ماشین پدرم نشسته بودم، شب بود، بیرون را تماشا میکردم. به خودم گفتم «حالا شد مثل همان وقتها؛ یادم رفته بود دنیا اینشکلی است!» خوب شد ماسک روی صورتم بود وگرنه ممکن بود مردم به قیافهام بخندند.
یک هفتهٔ دیگر هم صبر کردم تا مطمئن بشوم که مشکل با عینک برطرف شده است. بعد فکر کردم برای تشکر و از روی ادب باید نامهٔ جواب این استاد را که گفت «وظیفه دارم جواب بدهم»، ببرم بدهم به آن دکتر جوان متخصص مغز و اعصاب که مرا پیشش فرستاد.
رفتم. آن روز هم مطبش خلوت بود. نامه و جوابش را به منشی دادم و گفتم من مشکلم حل شده است. به آقای دکتر بگویید اگر لازم هست ویزیت بشوم؛ وگرنه که مشکلی ندارم. منشی رفت داخل اتاق دکتر و برگشت. نگاهی به من انداخت و منمن کرد. گفت آقای دکتر میگوید اگر مریض را ببینم بهتر است. نخواسته بود طوری بگوید که برداشت کنم دکتر گفته حتما باید ویزیت بشوم. با رضایت ویزیت را دادم و منتظر نشستم.
منتظر که نشسته بودم داشتم فکر میکردم چقدر تصویر بیعینکی که میبینم با تصویر باعینکم فرق میکند. عینک را بالا میبردم، قدم کوتاه میشد. سرجایش میگذاشتم، قدم بلند میشدم. بعد فلسفه گرفتم! فکر کردم که واقعیت چیست؟! این که باعینک میبینم، یا آن که بدون عینک میبینم؟ دیگران چطور میبینند؟ تصویر با عینک مرا، یا تصویر بیعینکم را؟ یا شاید اصلا طور دیگری میبینند؟
منشی صدایم کرد که بروم داخل. به آقای دکتر گفتم که مشکلم برطرف شده است. دکتر گفت در این فاصله استاد چشمپزشک را در بیمارستان دیده و دربارهٔ من با او صحبت کرده است. سفارش کرد که اگر چنین و چنان شد، اشکال از مغز و اعصاب است و باید بیایم خودم را نشان بدهم؛ وگرنه مشکلی نیست که به نظرش هم نبود. نامهها را هم گرفت که در پروندهام بگذارد. تشکر کردم و آمدم بیرون. احساس کردم ماجرا تمام شد.
شب آمدم خانه و با عینک جدید برای اولین بار به کارت ویزیت استاد چشمپزشک نگاه کردم و گفتم ببینید پیش کی رفته بودم: دکتر امینالله نیکاقبالی، پروفسور چشمپزشکی، استاد تمام دانشگاه، جراح و فوق تخصص بیماریهای شبکیه و زجاجیه و آب مروارید.
با سپاس از آقای دکتر سید علیرضا موسوی متخصص مغز و اعصاب و آقای رضا جمعهزاده اپتیومتریست (بیناییسنجی).