پرهام غدیری‌پور
پرهام غدیری‌پور
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

ببینید چه فرقی کرده‌ایم؟!

اگر به زندگی مردمِ عادی، در روایت‌های متون کهن فارسی دقت کنیم، می‌بینیم خُلقیات و شیوهٔ زندگیِ فردی و اجتماعی ما نسبت به گذشته چه تفاوتی کرده و چه تفاوتی نکرده است.

ما معمولا متون قدیمی فارسی را با توجه به موضوع اصلی خودش می‌خوانیم. مثلا تاریخ بیهقی را برای تاریخ، گلستان سعدی را برای ادبیات، کلیله و دمنه را برای داستان.
در برخی از این متون، نویسندگان سخن‌شان را بر بستر زندگی عادیِ مردمِ زمانه و شهر و دیارشان بیان کرده‌اند. این نویسندگان به‌ویژه اگر کارفرما نداشته‌اند که ناچار رعایت خوشامدش را بکنند، یا اگر آزادمرد بوده‌اند و به پسند فرمانروایان اهمیت نداده‌اند، آثارشان از جهتی همچون دریچه‌ای است که زندگی مردم عادیِ زمان خودشان را نشان می‌دهد. انگار از پنجرهٔ ماشین زمان، مثلا هزار سال پیش را تماشا می‌کنیم.
از لابه‌لای آنچه گفته‌اند می‌بینیم که مردم چه می‌پوشند، چه می‌خورند، چگونه حرف می‌زنند، شغل‌ها چگونه است، وسایل و ابزار کار و زندگی چیست، خانه‌ها چه‌شکلی دارند، روابط خانوادگی و اجتماعی چطور است، شهر و بازار چه شکلی دارد، شهرداری و پلیس چگونه کار می‌کند... . برای دیدن این چیزها باید داستان را واقعی فرض کرد؛ یا دانست که راویِ داستان، قصه‌اش را بر بستر محیط واقعیِ زندگی زمان خودش ساخته است.

سفرنامه‌های شخصی از این نظر خیلی روشن هستند. مجموعه داستان‌های قدیمیِ ادبیات عامیانه همچون هزار و یک شب نیز از این نظر بسیار جالب‌اند. ولی در آن‌ها زمان و مکان درستِ داستان‌ها روشن نیست. به این دلیل که هر داستان را در طی صدها سال، مردمِ بسیاری به ذائقهٔ زمانه و فرهنگ دورهٔ خودشان، بازگو کرده‌اند و تغییر داده‌اند.

اما گروهی از این کتاب‌ها هستند که هم مخاطب مردمی داشته‌اند، هم گویندگان و نویسندگانی آن‌ها وابستهٔ فرمانروایان نبوده‌اند و حتی گاهی چنان از دستگاه حکومت دوری می‌کرده‌اند که گویی نجاست است.

شیوهٔ زندگیِ مردم بیرون از دربارها، در دو گروه دیگر از کتاب‌ها به‌خوبی نمایان است. یکی کتاب‌های سرگذشت‌نامه یا در واقع یادکردهای فردی و جمعی که دربارهٔ بزرگان تصوف نوشته‌اند، دیگری کتاب‌هایی که پیران طریقت برای تربیت عموم پیروان و علاقه‌مندان به‌ رشتهٔ تحریر درآورده‌اند.
یادآوری می‌کنم اعتقادات نویسندگانِ این کتاب‌ها، یا واقعی و غیرواقعی بودن آنچه گفته‌اند، در موضوعی که دربارهٔ آن سخن می‌گوییم اثری ندارد. پیش‌تر گفتیم که اگر هم ساختگی باشد، آن را بر بستر زندگیِ واقعیِ زمان خودشان ساخته‌اند. ما اینجا به همین موضوع توجه داریم.

از مشهورترین این کتاب‌ها یکی «اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی‌سعید ابی‌الخیر» است؛ با آن فارسی شیرینِ هزار ساله به‌لهجهٔ خراسانی و داستان‌های جالب. در این روایت‌ها، محیط زیست و شیوهٔ زندگی مردمِ عادی و رفتار و خُلقیات آن‌ها پیداست. مانند داستانی که شیخ ابوسعید حسن مودب را برای خرید به بازار نیشابور می‌فرستد و به‌دقت نشانی می‌دهد که از کجای بازار و از کدام مغازه چه چیزی بخرد و بعد چه کند. یا داستانی که دو نفر برای ملاقات نزد شیخ می‌آیند و وقتی هر دو می‌خواهند از یک در عبور کنند، برای احترام به دیگری، به‌شیوهٔ امروزیِ ما به هم تعارف می‌کنند.
از گروه دوم «مثنوی مولوی» از همه بارزتر است. از دیگر نمونه‌ها «مقالات شمس‌الدین تبریزی» را به یاد می‌آورم؛ مثلا داستان «توبهٔ نصوح» که دربارهٔ مردی است زن‌نما که از این ویژگی خود سوء استفاده می‌کند.

آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره‌ای است هزارساله از ابن‌خفیف شیرازی (وفات ۳۷۱ ق) که در جوانی در سفری تنها و ناشناس، به دزدی متهم می‌شود و نزدیک است که به‌سختی مجازات شود. البته او به‌شیوهٔ خودش از این مهلکه جان به در می‌برد؛ ولی جالب می‌شود اگر آنچه را رخ می‌دهد به چشم امروزی ببینیم.

اکنون مطلب را بدون هیچ دست‌کاری از منبع اصلی نقل می‌کنم. مختصری را که در قلّاب می‌بینید، برای آسان‌تر شدن متن نوشته‌ام. در پایان نکاتی را که دیده‌ام برمی‌شمارم.

... وقتی به شهری از شهرهای شام برسیدم، و شبانه در مسجد بودم. [برای گذراندن شب]
و در آن مسجد جز من کسی دیگر نبود، الّا بیماری که علت شکم داشت. [بیماری گوارشی]
و [شخصِ] رنگرزی در همسایهٔ مسجد خانه‌ای داشت.
و آن شب اتقافا، دزد به خانهٔ وی رفت و جامه‌ای چند بِبُرد.
روز دیگر تفحّص می‌کردند. [دنبال دزد می‌گشتند.]
به مسجد درآمدند و از آن بیمار سوال کردند که «دوش در این مسجد که خفته بود؟» بیمار گفت: «من بودم و آن غریب.»
بیامدند و مرا بگرفتند و به سرای شحنه [کلانتری] بردند.
و پای من برکشیدند و چوبی چند بزدند. [فلک کردند]
و من طریق تسلیم پیش گرفتم و سکوت کار فرمودم.
بعد از آن مرا به دکان رنگرزی بردند و اثر پای دزد بر خاک پیدا بود.
به من گفتند: «تو قدم بر آنجا نِه.»
من قدم آنجا نهادم. همانا که قالب پای من بود!
ایشان را غلبهٔ ظن زیادت شد که من دزدم.
عزم آن کردند که دستم بِبُرند.
و روغن زیت بیاوردند و پیش من بر سر آتش نهادند. [برای جلوگیری از خونریزی بعد از بریدن دست]
و پادشاه و خَلقِ بسیار حاضر شدند.
و من مراجعه با سِرّ خود کردم و او را ساکن یافتم.
و در خاطر من می‌گذشت که بگویم که «اگر البته دست بخواهید بُرید، باری دست چپ ببُرید تا از حدیث و تفسیر نوشتن باز نمانم.» [بعد از این هم بتوانم بنویسم.]
بعد از آن پادشاه روی به من کرد و تهدیدها و تخویفی [ترساندن] تمام بکرد.
من نگاه کردم و او را بشناختم. و او وقتی غلام پدر من بود. [پدر ابن‌خفیف در شیراز از بزرگان لشکر بوده است.]
و سخن به‌تازی با من می‌گفت و من با پارسی با وی می‌گفتم. [او عربی می‌گفت، من فارسی جواب می‌دادم.]
و او نیز به تردّد در من نگاه کرد. [از این موضوع به فکر افتاد.]
و مرا بازشناخت و گفت: «ای غریب، نه تو ابوالحسینی؟ پسر خفیف؟»
گفتم: «بلی، من ابوالحسینم» و تبسّمی بکردم. و پدر[م] مرا در کودکی ابوالحسین نام نهاده بود.
و چون پادشاه مرا بازشناخت، برخاست و در پای من افتاد و بگریست و از من عذرها خواست.
و بسی شفاعت کرد [خواهش] که تا از وی چیزی قبول کنم و نکردم.
پس من از آن موضع [آنجا] برخواستم و همهٔ‌ اندام من مجروح و خون‌آلود گشته بود.
پس پیرزنی اشارت به من کرد که «در این خانهٔ من ساعتی بیا تا جامه‌های تو بشویم و نمازی [طهارت] بکنم.»
به خانهٔ وی شدم و جامه و تن من بشُست...

منبع: ابوالحسن دیلمی، سیرت شیخ کبیر ابوعبدالله خفیف شیرازی؛ نقل از کتاب سیبی و دو آینه.

از دید من، این نکته‌ها به‌‌ترتیب در داستان جالب توجه هستند:
ـ بی‌کس‌وکارها و مسافران اجازه داشتند شب را در مسجد بخوابند.
ـ آن دیگری در مسجد چه علامتی داشته که راوی فهمیده ناراحتیِ گوارشی دارد؟!
ـ درست فردای شبِ دزدی، شحنه (پلیس) محله را برای پیگیری جستجو می‌کرده است.
ـ به غریبه‌ها و مسافران بیشتر سوءظن داشتند.
ـ فلک‌کردن و کتک‌زدن جزء وسایل تحقیق بوده نه برای مجازات. یعنی مظنون را آن‌قدر می‌زدند تا گردن بگیرد؛ وگرنه باید خدا به دادش می‌رسیده.
ـ برای اثبات جرم از مطابقتِ رد پا استفاده می‌کردند.
ـ مجرم یا مظنون را تقریبا فوری مجازات می‌کردند.
ـ اگر مجازاتِ کسی دست‌بریدن بوده، نمی‌گذاشتند بمیرد. آن روغن جوشان را برای جلوگیری از خون‌ریزیِ دستِ بریده به کار می‌بردند.
ـ مجازات را برای عبرت دیگران با نمایش عمومی برگذار می‌کردند.
ـ برخی برده‌ها (غلام‌ها) فرمانروا می‌‌شدند. این موضوع در سفرنامهٔ ابن‌بطوطه هم نمونه دارد.
ـ اشخاص غیربومی هم در غیر سرزمین خودشان فرمانروا می‌شدند؛ اینجا کسی از شیراز در شام.
ـ دست‌کم برخی از ارباب‌ها با برده‌های‌شان چنان خوب رفتار می‌کردند که بردهٔ سابق پس از آزادی تا آخر عمر، حق‌گذار اربابِ پیشین و خانواده‌اش بوده است.
ـ در اینجا اگر فرمانروا آشنا درنمی‌آمد، معلوم نبود کار ابن‌خفیف به کجا می‌رسید.
ـ هزار سال پیش در سرزمین شام، فارسی به‌گوش‌ها آشنا بوده است. این موضوع در گلستان سعدی هم نمونه دارد.
ـ این طور دادرسی‌کردن و غریب‌نوازیِ خونین معمول بوده. این از آنجا پیداست که پیرزنی در صحنه حاضر و آماده است و برای رضای خدا قربانی را تیمار می‌کند.
ـ آن نکته‌های دیگر را توی دل‌تان بگویید...

مقایسه‌کردن زندگی مردم در متون کهن فارسی با زندگی امروزی، تفاوت‌ها و شباهت‌های ما را با گذشتهٔ‌مان نشان می‌دهد.
مقایسه‌کردن زندگی مردم در متون کهن فارسی با زندگی امروزی، تفاوت‌ها و شباهت‌های ما را با گذشتهٔ‌مان نشان می‌دهد.
https://virgool.io/@wa.eppagh/%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D8%B2%D9%85%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AE%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D9%81%D8%B6%D9%84-%D8%A8%DB%8C%D9%87%D9%82%DB%8C-fapzlcgvx7wl
https://vrgl.ir/GBE7v
https://vrgl.ir/2eo3Z
https://vrgl.ir/OK5VR
سبک زندگیتمدن
ویراستار و وب‌نویس و کتابدار، علاقه‌مند به: دانش، فناوری، هنر، زبان و ادبیات فارسی، تاریخ و باستان‌شناسی، طبیعت و محیط زیست. صاحب نظران منت بگذارند و چیزی بفرمایند تا بیاموزم. linkedin.com/in/eppagh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید