ویرگول
ورودثبت نام
پرهام غدیری‌پور
پرهام غدیری‌پور
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تاختن سعدی به مردمِ حرف‌بزن: آموختن نویسندگی

بخشی از بوستان سعدی با یادکرد نجف دریابندری، پیشکش به دوستداران نویسندگی و علاقه‌مندان به زبان فارسی و هرکس که از حرف مردم آزار کشیده است.

شادروان نجف دریابندری از بزرگ‌ترین مترجمان و نویسندگان معاصر است. در مستند «نجف دریابندری، یک دور تمام»، پس از عمر پربارش در نود سالگی، می‌گوید نویسنده باید مرتب شعر فارسی را بخواند و از آن بهره بگیرد. مصاحبه‌کننده می‌گوید شما به بوستان سعدی علاقه دارید. می‌گوید بله، من از قدیم بوستان سعدی را زیاد می‌خوانم. آنگاه نظرش را چنین می‌گوید: سعدی در گلستان زبان‌پردازی کرده و زیباییِ زبانی آفریده است؛ ولی در بوستان سخن گفته و حرفش را زده [نقل به مضمون]. بعد می‌‌گوید: «به نظر من بوستان سعدی بهترین نمونهٔ نثر فارسی است
توجه کنید منظورش این است که سعدی در بوستان به‌شیواترین و روان‌ترین و آسان‌یاب‌ترین شکل ممکن سخن گفته است؛ چنانکه به نظر او از بزرگ‌ترین نثرنویسان تاریخ ادبیات فارسی پیش افتاده.

در باب هفتم بوستان، یک بخش دارد که در آن می‌گوید این مردمِ حرف‌بزن را باید نادیده گرفت؛ هر کاری بکنید، یک حرفی می‌زنند. ساختار متن بدین شکل است که سیاهه‌ای از کارهای متضاد را نام می‌برد و می‌گوید این‌جوری کنی، این‌طور می‌گویند؛ آن‌جوری کنی، آن‌طور می‌گویند: «اگر ناطقی، طبل پر یاوه‌ای / وگر خامُشی، نقش گرماوه‌ای».
سخنش جامع و قانع‌کننده، ضرب‌آهنگ کلامش تند و بیانش کوبنده است. آدم می‌خواند جگرش خنک می‌شود! به‌ویژه که خودش از حرف مردم آزار کشیده باشد.

در اینجا آن را به دوستداران آموختن نویسندگی و علاقه‌مندان به زبان شیرین فارسی پیشکش می‌کنم. برای آسان‌شدن خواندن، مقابل هر بیت توضیح مختصری نیز چنانکه خودم دریافته‌ام نوشته‌ام.

کس از دست جور زبان‌ها نرست / اگر خودنمای است و گر حق‌پرست

اگر در جهان از جهان رسته‌ای است / در از خلق بر خویشتن بسته‌ای است -[اگر کسی باشد که گوشه‌گیری کند]
کس از دست جور زبان‌ها نرَست / اگر خودنمای است و گر حق‌پرست -[هیچ‌کس در امان نیست]
اگر بَرپَری چون ملک ز آسمان / به دامن در آویزدت بدگمان -[به هوا هم که بروی...]
به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست -[درِ دروازه را می‌شود بست...]
فراهم نشینند تَردامنان / که این زهد خشک است و آن دام نان -[فراهم‌نشستن = دور هم نشستن، تردامن = فاسق، بدکار]
تو روی از پرستیدن حق مپیچ / بهِل تا نگیرند خلقت به هیچ -[هلیدن = گذاشتن، رهاکردن]
چو راضی شد از بنده یزدان پاک / گر این‌ها نگردند راضی، چه باک؟ -[این‌ها = تردامنان]
بداندیشِ خلق از حق آگاه نیست / ز غوغای خلقش به حق راه نیست -[فقط حرف مردم برایش مهم است]
از آن ره به جایی نیاورده‌اند / که اول‌قدم پِی‌غلط کرده‌اند -[پی‌غلط کردن = به بیراهه رفتن]
دو کس بر حدیثی گمارند گوش / از این تا بِدان، ز اهرمن تا سروش -[گوش‌گماردن = توجه‌کردن]
یکی پند گیرد، دگر ناپسند / نپردازد از حرف‌گیری به پند -[عجیب‌جویی را ول نمی‌کند پند بگیرد]
فرومانده در کُنج تاریکْ‌جای / چه دریابد از جامِ گیتی‌نمای؟ -[کسی که در تاریکی است...]

مپندار اگر شیر و گر روبَهی / کز اینان به‌مردی و حیلت رهی ـ[مردی = ایستادگی]
اگر کُنج خلوت گزیند کسی / که پروای صحبت ندارد بسی -[پروا = میل و رغبت]
مذمّت کنندش که زَرق است و ریو / ز مردم چنان می‌گریزد که دیو -[زرق = ریاکاری، ریو = نیرنگ]
وگر خنده‌روی است و آمیزگار / عفیفش ندانند و پرهیزگار -[آمیزگار = اهل معاشرت]
غنی را به‌غیبت بکاوند پوست / که فرعون اگر هست در عالم اوست -[پوست کسی را دریدن = به‌شدت آزار دادن]
وگر بینوایی بگِرید به‌سوز / نگون‌بختْ خوانندش و تیره‌روز
وگر کامرانی درآید ز پای / غنیمت شمارند و فضل خدای -[از بدبخت‌شدن او خوشحال می‌شوند]
که تا چند از این جاه و گردن‌کشی؟ / خوشی را بود در قفا ناخوشی -[جاه = منزلت، قفا = به‌دنبال]
و گر تنگدستیْ تنک‌مایه‌ای / سعادت بلندش کند پایه‌ای -[اگر اقبال به شخص فقیر رو کند...]
بخایندش از کینه دندان به زهر / که دون‌پرور است این فرومایه‌دهر -[دندان به زهر خاییدن = به‌سختی دشمنی کردن، مصرع دوم یعنی می‌گویند روزگارِ پست چه دون‌پرور است]
چو بینند کاری به دستت در است / حریصت شمارند و دنیاپرست -[اگر ببینند کاره‌ای شده‌ای...]
وگر دست همت بداری ز کار / گداپیشه خوانندت و پُخته‌خوار -[اگر کاری را نپذیری...، پخته‌خوار = آماده‌خور]
اگر ناطقی، طبل پر یاوه‌ای / وگر خامُشی، نقش گرماوه‌ای -[اگر بگویی... اگر نگویی...]
تحمل‌کنان را نخوانند مرد / که بیچاره از بیم سر برنکرد -[تحمل‌کنان = آدم صبور، می‌گویند ترسو است]
وگر در سرش هول و مردانگی است / گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟! -[اگر برعکسِ بی‌تحمل و برافروخته باشد...]
تَعَنُّت کنندش گر اندک‌خوری است / که مالَش مگر روزیِ دیگری است؟! -[اگر کم‌خوراک باشد...]
وگر نغز و پاکیزه باشد خورَش / شکم‌بنده خوانند و تن‌پرورش -[اگر خوش‌خوراک باشد...]
وگر بی‌تکلف زیَد مال‌دار / که زینت بر اهل تمیز است عار -[اگر ساده زندگی کند...، عار = ننگ]
زبان در نَهَندَش به ایذا چو تیغ / که بدبخت زر دارد از خود دریغ -[ایذا = آزار]
وگر کاخ و ایوان مُنقّش کند / تن خویش را کِسوتی خوش کند -[اگر به خانه و لباسش برسد...]
به جان آید از طعنه بر وی زنان / که خود را بیاراست همچون زنان -[از دیدنش جانشان درمی‌رود...]
اگر پارسایی سیاحت نکرد / سفر کردگانش نخوانند مرد -[می‌گویند سفر ناکرده مرد نیست]
که نارفته بیرون ز آغوش زن / کدامش هنر باشد و رای و فن؟ -[... هیچ دانش و هنری ندارد]
جهان‌دیده را هم بِدرّند پوست / که سرگشتهٔ بخت‌برگشته اوست -[آوارهٔ بدبخت است]
گرش حَظّ از اقبال بودی و بهر / زمانه نراندی ز شهرش به شهر -[اگر در شهر خودش بهره‌مند بود، آواره نمی‌شد]
عَزَب را نکوهش کند خُرده‌بین / که می‌رنجد از خفت‌وخیزش زمین -[عزب = ازدواج‌نکرده، خفت‌وخیز = ...]
وگر زن کُند، گوید از دست دل / به‌گردن درافتاد چون خر به گل -[می‌گویند عاشق شد و مثل خر در گل افتاد]
نه از جورِ مردم رَهَد زشت‌روی / نه شاهد ز نامردمِ زشت‌گوی -[از دست این‌ها، نه زشت آسایش دارد نه زیبا]
غلامی به مصر اندرم بنده بود / که چشم از حیا در بر افکنده بود -[در مصر غلام سربه‌زیری داشتم]
کسی گفت: «هیچ این پسر عقل و هوش / ندارد، بمالش به‌تعلیم گوش» -[گوش‌مالیدن = تنبیه‌‌کردن]
شبی برزَدم بانگ بر وی درشت / هم او گفت: «مسکین به‌جورش بکشت!» -[یک بار دعوایش کردم، همان آدم گفت: بیچاره را کشت!]
گرت برکَنَد خشم روزی ز جای / سراسیمه خوانندت و تیره‌رای -[اگر از عصبانیت از جا دربروی...، سراسیمه = عجول، تیره‌رای = بد اندیش]
وگر بُردباری کنی از کسی / بگویند غیرت ندارد بسی -[اگر صبوری کنی...]
سَخی را به‌اندرز گویند: «بس! / که فردا دو دستت بود پیش و پس» -[به بخشنده می‌گویند فردا گدا می‌شوی]
وگر قانع و خویشتن‌دار گشت / به‌تَشنیعِ خَلقی گرفتار گشت -[اگر قناعت کرد...، تشنیع = بدگویی]
که همچون پدر خواهد این سِفله مُرد / که نعمت رها کرد و حسرت ببُرد -[می‌گویند این خسیسِ بدبخت هم مثل پدرش، مالش را نمی‌خورد و حسرت‌به‌دل می‌میرد]
که یارَد به‌کُنج سلامت نشست؟ / که پیغمبر از خُبث ایشان نَرَست -[یارد = می‌تواند، خبث = پلیدی]
خدا را که مانند و انباز و جفت / ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟ -[انباز = شریک، اشاره به تثلیث]
رهایی نیابد کس از دست کس / گرفتار را چاره صبر است و بس
بوستان سعدی بهترین نمونهٔ نثر فارسی
بوستان سعدی بهترین نمونهٔ نثر فارسی
https://vrgl.ir/Aa7Dm
https://vrgl.ir/478so
https://vrgl.ir/yHtJ0
سعدیبوستاننثرنویسندگینجف دریابندری
ویراستار و وب‌نویس و کتابدار، علاقه‌مند به: دانش، فناوری، هنر، زبان و ادبیات فارسی، تاریخ و باستان‌شناسی، طبیعت و محیط زیست. صاحب نظران منت بگذارند و چیزی بفرمایند تا بیاموزم. linkedin.com/in/eppagh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید