ویرگول
ورودثبت نام
پرهام غدیری‌پور
پرهام غدیری‌پور
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

صاحبدل و اوسّا: بهش صدقه بده تا گرفتارش نشی...

این حکایت سعدی از بوستان بسیار جالب است و مانند داستان‌های دیگر او، بیان و موضوع امروزی دارد. در بخش اول، کسی نزد صاحبدلی می‌آید و درخواست کمک می‌کند. بعد داستان شکل دیگر پیدا می‌کند و سعدی نکتهٔ خردمندانه‌ای را می‌گوید؛ نکته‌ای که برای ما مردمان این دوره، جای درنگ دارد. از نظر داستان‌گویی، بخش اول چنان واقعی و گیرا است که بخش دوم ما را غافل‌گیر می‌کند.

برای اینکه خواندن روان بشود، بیشتر جاها، گفته را به زبان خودمانی واگو کرده‌ام. ضمنا معنی برخی از کلمات را هم آورده‌ام. اگر بی‌ادبی است، به باادبی خودتان ببخشید:

زبان‌دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده‌ام در گِلی

مثل خر توی گل گیر کرده‌م.

یکی سِفْله را ده دِرَم بر من است / که دانْگی از او بر دلم ده مَن است

سفله: آدم پست، درم: سکهٔ طلا، دانگ: یک‌ششم، مَن: واحد وزن؛ میگه ده سکهٔ طلا بهش بدهکارم که یه خرده‌شم مایهٔ عذابمه..

همه‌شب، پریشان از او حال من / همه‌روز، چون سایه دنبال من

از دست این یارو شب و روز ندارم.

بکرد از سخن‌های خاطرپریش / درون دلم چون درِ خانه ریش

ریش: زخمی؛ میگه دهنمو سرویس کرده اینقدر طلبکاری می‌کنه.

خدایش مگر تا ز مادر بزاد / جز این ده درم چیز دیگر نداد

انگار از وقتی از ننه‌ش زاییده، فقط همین یه چس‌مثقال پولو داشته.

ندانسته از دفتر دین الف / نخوانده به جز باب لاینصرف

لاینصرف: ول‌نکن!، باب لاینصرف یعنی خسیس‌بودن

خُور از کوه یک روز سر بر نزد / که آن قُلْتُبان حلقه بر در نزد

خور: خورشید، قلتبان: بی‌ناموس؛ میگه این دیوث هرروز هرروز میاد در خونهٔ ما، طلبکاری می‌کنه.

در اندیشه‌ام تا کدامم کریم / از آن سنگدل دست گیرد به سیم

دارم فکر می‌کنم کدوم آدم خیری کمکم می‌کنه.

شنید این سخن پیر فرخ‌نهاد / درستی دو، در آستینش نهاد

درست: پول طلا، آستین: همان جیب قدیم‌ها؛ پولی که می‌خواست بهش داد.

زر افتاد در دست افسانه‌گوی / برون رفت از آنجا چو زر، تازه‌روی

افسانه‌گوی: خالی‌بند؛ گل‌ازگلش شکفت، پولو گرفت، پر زد و رفت!

یکی گفت: شیخ! این ندانی که کیست؟ / بر او گر بمیرد، نباید گریست
گدایی که بر شیر نر زین نهد / ابوزید را اسب و فرزین نهد

ابوزید: (؟)؛ پیداست که طرف استادِ اعظم گداها بوده.

بر آشفت عابد که خاموش باش! / تو مرد زبان نیستی، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم، / ز خلق آبرویش نگه داشتم
وگر شوخ‌چشمی و سالوس کرد / الا تا نپنداری افسوس کرد

شوخ‌چشمی: بی‌شرمی، سالوس: فریب، افسوس: ستم؛ یعنی با این کار، هیچ بدی به من نرسید.

که خود را نگه داشتم آبروی / ز دست چنان گُربُزی یاوه‌گوی

گربز: حقه‌باز، یاوه‌گو: خالی‌بند

بد و نیک را بذل کن سیم و زر / که این کسب خیر است و آن دفع شر

از آدم بد، دفع شر؛ از آدم خوب، کسب خیر

خُنُک آن که در صحبت عاقلان / بیاموزد اخلاق صاحبدلان

خنک: چه‌خوب!

گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش / به عزت کنی پند سعدی به گوش
که خود را نگه داشتم آبروی / ز دست چنان گُربُزی یاوه‌گوی
که خود را نگه داشتم آبروی / ز دست چنان گُربُزی یاوه‌گوی
https://vrgl.ir/QRImR
https://virgool.io/@wa.eppagh/list/jsabxxqcte7b
بوستانسعدیاخلاقفارسیداستان
ویراستار و وب‌نویس و کتابدار، علاقه‌مند به: دانش، فناوری، هنر، زبان و ادبیات فارسی، تاریخ و باستان‌شناسی، طبیعت و محیط زیست. صاحب نظران منت بگذارند و چیزی بفرمایند تا بیاموزم. linkedin.com/in/eppagh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید