خیلی وقته که دست و دلم نرفته به نوشتن، همیشه با نوشتن یه جورایی بار غم و غصه رو مینداختم به جون کلمههای مختلف. سبک میشدم، ولی چند ماهه که بار انقد سنگین شده که دستم به پر نمیرسه و مغزم راه دل رو رو به خودش بسته.
ماهی دلش میخواد پرواز کنه ولی بال نداره؛ پروانه دلش میخواد شنا کنه ولی باله نداره. یه 《 ه 》 بین آرزوی جفتشون فاصلست اما به اندازهی تک تک اتمهاش دوره. منم دلم میخواد توی یه شب سرد مهتابی روی دریا دراز بکشم و آسمون پتو بشه روی سرم. ستارهها بشن منجوق دوزی لباس عروسی ماه و صدای دف باد همه رو از جا بلند کنه به رقص و آویزون کنه مشکلات رو به رخت. ولی نه کسی به خاستگاری ماه اومده و نه من میتونم روی آب شناور بمونم. 《شدم همون قطره اشکی که مادر از گوشه چشم ابر کوچولو پاک میکنه》 این جمله رو توی پرانتز نوشتم چون یادم نمیاد از خودمه یا جایی خوندمش، گفتم که، مغز درش رو به روی دلم بسته و حیف که من با دلم مینویسم.
نوشتن برام مثل نقاشی میمونه، کلمهها مثل رنگهایین که اگه خوب باهم ترکیب بشن یه رنگ مناسب و قشنگ بهت میدن ولی وای به حال اون روزی که نشه ترکیبها رو باهم جور کرد؛ میشه همون خاکستری کثیف آبرنگ که معلوم نیست متعلق به هوای پاک(!) تهرانه یا دل بهم پیچیده ی من. شاید هم خدا دلش از اینهمه رنگ قشنگ زده شده و دلش یه چیز جدید میخواد؛ بهش میچسبه، همون طوری که گل بازی بعد حموم به من و تو حال میده!
دیگه سر کسی رو درد نمیآرم و به دست خودم بیشتر از این زحمت نمیدم. زخمهای دلم رو مرهم میزنم و بهش یاد میدم چطوری لبخندهای تصنعی روی صورتش بنشونه و شرف خاندان مغز رو حفظ کنه، خدا رو چه دیدی شاید لکهی ننگ خونی از روی دامانش پاک شد و بالاخره راهش رو به خونهی فامیل باز کرد.
پ.ن: چندروز پیش توی کلاس ادبیات استادم گفت قدما ( قدیمیها) اعتقاد داشتند کلوخ زیر آفتاب بمونه لعل میشه؛ به احترام حرفشون اسم این دلنوشتههای کوچک رو پاره متن ( تقلب از پاره سنگ!) میذارم که شاید زیر آفتاب روزی لعل بشن!
ه.الف