ویرگول
ورودثبت نام
Weiß
Weiß
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

چیزی ندارم که عنوان کنم.

خلاصه بهتون بگم این متن واقعا هیچ پایانی نداره نمیدونم چقدر ممکنه درگیر شرایطی مشابه من باشین اما اگر نیستین یا حتی اگر هم هستین شاید این متن واقعا فقط وقتتون رو میگیره پس من نمیدونم دیگه مسئولیتش با خودتون.

(وقتی عنوانی که نوشتم رو دیدم به خودم گفتم یه روز باید در مورد اعتماد به نفس و این چیزا حرف بزنم اما احتمالا تا به مرحله‌ای برسم که بتونم، خیلی مونده!)



بسم الله الرحمن الرحیم

اول سلام،

الان ۱۵ تیر ماه سال۱۴۰۳، ساعت ۸ و ۳ دقیقه شبه،

چرا نمیخوام بنویسم؟ اصلا کسی اهمیت میده؟ چطور باید بنویسم؟ و هزاران سوال دیگه که هیچ جوابی براشون ندارم

قبلا شقایق رو داشتم که مواظبم بود، انگار اون موقع اون بهترین آدم دنیا بود!

سعی می‌کردم همه کارامو مثل اون انجام بدم. اگر اون موهاش کوتاهه، پس منم باید کوتاه کنم، اگر اون از رنگ سرمه‌ای برای لباس خوشش میاد، پس منم همه لباسامو سرمه‌ای میخرم.

میدونم دقیقا چی شد که ازش دل کندم اما نمیدونم دقیقا کِی بود. من وقتی ازش دل کندم که یه مدت خیلی درگیر مشکلات بودم، خیلی سعی میکردم همه چیو سر و سامان بدم به همین دلیل چند تا دستاورد قابل توجه داشتم، اما بعش یه مدت انگار همه چی عجیب بود. انگار دوستای بیشتری برای حرف زدن باهاشون داشتم. یه مدت حتی ماگ قهوه هم، هم‌صحبت خوبی برام بود. دیگه کی نیاز به شقایق داشت ها؟!

شقایق فقط وقتایی بود که فکر میکردم نمیتونم پیشرفت کنم. فقط وقتایی میخواستمش که یه اشتباه بزرگ کرده بودم و قرار بود کمکم کنه حلش کنم.

همه اینارو گفتم تا به اینجا برسم که شقایق عالی بود، الانم هست ولی قرار نیست هممون مثل شقایق باشیم!

در واقع فکر کنم از وقتی دیگه شقایق رو نخواستم که نمیتونستم کارایی که بهم میگه رو انجام بدم و این شروع درگیری های ما بود!

از اونجا بود که دیگه شقایق اون دختر مهربون حمایتگر من نبود، کسی بود که همش بهم سرکوفت میزد و در مقابلش احساس حقارت می‌کردم.

وسواسام خیلی بدتر شده بودن حتی به دارو هامم شک می‌کردم چون الان شقایق هم میتونست کنترل رو بدست بگیره. انگار یه وقتایی دیگه اصلا منی نبود!

نمیفهمیدم چی داره میشه اما میدونستم که بهم ریختم.

راستش این مطلب پایانی نداره من فعلا هم به هم ریختم ولی نه فقط به خاطر شقایق، یکم پیچیدس.

نمی‌فهمم دارم با خودم چیکار میکنم بازم صدای دریا رو از تهران می‌شنوم دلم میخواد برم وسطش و خودمو غرق کنم اما امواج همش برم می‌گردونن به ساحل. هم از لطفی که دریا بهم داره شرمنده هستم و هم ناراحتم که راهم نمیده.

اگر بعد خوندن این متن انرژی منفی گرفتین، معذرت میخوام حالا میخوام از روزای خوبم براتون بگم.

روزای خوبم اینجورین که همه چی واقعا رنگی تره اصلا نمیتونم براتون توصیف کنم مثلا درختا و آسفالت و نور خورشید همه رو میبینی و میگی : "وای خدای من شما همیشه همین شکلی بودین؟"

بازم صدای دریا رو از اینجا می‌شنوم اما دلم نمیخواد بین امواج محو شم و نباشم، طولانی توی ساحل می‌شینم، هوا خیلی مرطوبه بارون هم کم کم میاد خلاصه که هوا ابری و سرده، اما سرماشم دوست دارم.

توی کاخ سعدآباد، بین درختا دنبال rabbit hole آلیس می‌گردم و بلهههه بالاخره یکی پیدا کردم!

یکم کوچیکه برای من اما در نهایت میرم تو، در مدت کوتاهی انقدر حس های مختلفی رو تجربه میکنم که کل دنیا یادم میره. ذهنم فقط مشغول پردازش اطلاعاته.

بعضی وقتا دلم میخواست همه میتونستن اندازه من خوشحال باشن، به چیزایی که میخوان برسن، دنیا رو این جوری ببینن و پروردگارشون رو دوست داشته باشن.

به قول مامانم اگر درست یادم مونده باشه:

ما موجیم که آرام نگیریم که آسودگی ما، عدم ماست.

الان ساعت ۸ و ۵۴ دقیقه شبه

بهداشت روانزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید