میخواستم دیگه در این صفحه چیزی ننویسم. اما امروز به نظرم رسید که راستش اصلا تفاوت معناداری در جهان هستی با نوشتن و ننوشتن من در اینجا ایجاد نمیشه اما برای خودم شاید اتفاقی بیافته، شاید نکتهای که از نظر دور مانده بوده روشن بشه. به همین خاطر، این صفحه همچنان فعالیت دارد :)
یادمه سال اول دانشگاه بودم، یا دقیقتر، ترم اول. اون موقع طبقه 6 ساختمون فیزیک هنوز تکمیل نشده بود. گاهی اوقات برخی از کلاسها باز بودن. اما مهمتر از کلاسها، تراس بعضی از اتاقها، که ازشون به پشتبام هم میشد رسید، هم قابل دسترسی بود. چطوری؟ با پریدن و رد شدن از پنجره. چطور این رو میدونم؟ چون به همراه دوستم، واقعا نمیدونم با چه عقلی، رد میشدیم و عموما حوالی غروب آفتاب اونجا بودیم. آهنگ گوش میکردیم، گریه میکردیم، از زمین و زمان میگفتیم و بعد برمیگشتیم.
این پشتبامگردی بنده و دوستم در چند ساختمان دیگه هم دیده میشد. مسیر رسیدن بهشون متفاوت بود اما یک چیز عموما ثابت بود؛ تقریبا هر بار یک آهنگ یکسان رو گوش میکردم: «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن». شعر از مولوی و آهنگ از هژیر مهرافروز.
بیتی که باهاش بیشترین نزدیکی رو احساس میکردم و میکنم هنوز هم این بود:
«دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟»
داشتم فکر میکردم این درد که دوا نداره انگار از اول زندگی برام ثابت مونده. همین یکدونه. مشکلات مختلفی یا بودن یا ایجاد شدن در مقطعی اما کنار رفتن. این یکی اما نه. این یکی چیه؟ بماند برای بعد. اما داشتم فکر میکردم همهمون احتمالا داریم چنین چیزی رو. چه بسا حتی مشترک باشه بین خیلیامون. اما واقعا دوا نداره؟ من هنوز قانع نشدم، نه به این معنی که درمانی یافته باشم براش؛ اما فکر میکنم چند سال دیگه هم میشه به این موجود سهل ممتنع زندگی وقت داد.
رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن
تَرک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن
خیرهکُشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بُکْشد، کسش نگوید، تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان، واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقی است چون زمرّد
از برقِ این زمرّد هین دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من، ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
به خوانش دکتر کاکاوند هم از این لینک میتونید این شعر رو گوش کنید.