امشب تقریبا بازی فوتبال ایران-قطر رو دیدم. حدود 40 دقیقه رو نبودم که یه بخشیش بین دو نیمه بود. و الآن دیگه تعداد بازیهای فوتبالی که دیدهام به تعداد انگشتهای یک دست رسیده :)
چیزی که برام جالب بود (به قول خارجیا among other things) این بود که در دقایق آخر بازی که چند تا حمله پیدرپی تیم ایران داشت، من هم داشتم میگفتم «تو رو خدا بزن، برو برو آفرین!».
بعد از بازی و طبق معمول در کنار یار دیرین overthinking داشتم فکر میکردم این رفتار اصلا چه معنایی داشت؟ طبیعتا که صدای من نمیرسید به اونها، حتی اگه مثلا در خود استادیوم بودم و صدام میرسید هم در اینکه واقعا اثر معناداری اون هم از نوع مثبت میداشت شک و شبهه وجود داره. اینکه یک بازی بود و حالا هیجان دقایق آخر و اندک امیدی که میومد و میرفت احتمالا باعثش شده بود. اما داشتم فکر میکردم چقدر در جاهای دیگر و مختلف زندگیم، تنها کاری که برای به تحقق پیوستن چیزی که میخواستم انجام دادهام فقط همین بوده که از دور، یک بازیکن دیگه رو تشویق کردهم؟ اصلا چقدر ممکنه که بتونم اثرگذار باشم در میدانهای رزم مختلف زندگی؟ و چطور میتونم بفهمم که انتخاب بین بازیکن و تماشاگربودن در اون میدان درست بوده یا نه؟ و مهمتر از اون، روند اخیر زندگیم که در یک سری از جنبهها فقط تماشاگربودن رو داره نشون میده، فقط یک ترند کوتاهمدته (حالا به هر دلیلی)؟ یا نه، و داره نشون میده که مسیر و روند کلا در حالت تغییره؟
امروز داشتم برای جلسهای آماده میشدم و یک سری جملهبندی مناسب برای سوالات احتمالی رو تمرین میکردم. بعد از تکرار و تکرار چندبارهشون، مثل وقتی که آدم یه کلمه رو چندبار پشت سر هم تکرار میکنه، دیدم انگار معنیشون رو برام از دست دادن. دقیقتر بگم، برام جای سوال شدن. من واقعا میخوام این کار رو بکنم؟ من واقعا چنین چشماندازی برای nسال آینده خودم دارم؟ من واقعا این قدر زیاد به این حوزه علاقهمندم؟
گاهی به این فکر میکنم که اگه به چه چیزی/چیزهایی در زندگیم رسیده باشم یا تجربهشون کرده باشم، لحظه مرگ خرسندم. و حس میکنم این قدر روزهای مهمی فقط به گذر عمر و روزمره و رسوندن این کار به ددلاین و... گذشته که شاید فراموش کردم از خودم بپرسم که اصلا همه این کارها به اون چیز اصلیای که میخوای منجر میشن؟ یا نه، و بیشتر تو رو اتفاقا دارن دور میکنن؟
دائما یکسان نباشد حال دوران؟ (شاید در پستی دیگر)