دست در دست قلم
جوهری در دیدم
بوی کاغذ کاهی در بینی
گوش در همهمه ی ثانیه ها با ساعت
طعم افکار نگفته بر لب
نور مهتاب،بر سردر این خانه چوبی
ذهن پیروز این میدان بود
ذهن من در گرو ثانیه ها
ذهن در بین سخن های ناگفته ی دل
ذهن دنبال ملتی هایی
که به حرف من آشوب
با لب و دیده خویش
سوی اوراق سخن
حمله ور خواهند بود
وه چقدر پر کار است
این دو نیمه گشته
خب به میدان سخن برگردیم
من میان افکار و سخن های ناگفته خویش
در میان تیر انداختن ثانیه ها
سوی این جسم عظیم
من به دنبال سخن ها بودم
من به دنبال حروف آغاز
من به دنبال افکاری که
از سر مجنونم
سوی نابودی خویش
خیز می برداشتند
وه که چند خط ز افکار نوشتن
سخت است
عجب ،این کار به دشواری
رسوا گشتن
در سخنرانی اتمام سخن
پای حوض سخن دانایان
در سخنرانی بود
من سخنران خوبی بودم
لیک از حمله به اوراق،نادان بودم
من نمی دانستم
من نمی دانستم از برای چه
با قلمی خونین دل
سوی این برگه افکار
حمله ور گشته و
پاکدامنیش را
با حرف دل بیمارم
از او،بگیرم آخر
این مشکل من بود
این حرف دلم بود
آخر این فرد گنهکار
بعد از این ظلم عظیم
که به این صفحه روشنگر افکار
روا داشته است
چه باید بکند؟
من چه باید بکنم؟
حرفم این بود
که این بنده خاطی
ارزشش را دارد
که بخواهد
سخنی بر کاغذ
انگارد؟