نمیدونم چرا درک نشدن از یه جایی به بعد اینقدر اعصاب خورد کن میشه! اونجایی که بقیه یا نمیخوان بفهمن یا واقعا نمیفهمن وآدم نمیدونه مشکل چیه!
اونجایی که اینقدر مطمئنی کسی نمیفهمه یا برای کسی مهم نیستی و خیلی از اطرافیان هم فیکن، اصلا جای جالبی نیست!((:
به اون نقطه که میرسی، هی تلاش میکنی تا با یه چیزی خودتو سرپا نگه داری! همون نقطه ای که احساس میکنی حتی حرف زدن با بقیه بیشتر حالتو بهم میریزه!
نمیدونم... یعنی حال خوب فقط با کتاباس؟ فقط با درک کردن مسئله هاست؟
فکر نکنم! چون اگه این طور بود، از لحاظ منطقی من در حال نوشتن اینها نبودم!!
کاش هممون سعی می کردیم امیدوار کننده تر باشیم^__^